به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

تقدیم:
به مظلومیّتِ سرورم

داشتم فکر می‎کردم اگر در زمان پادشاهی مثل مظفرالدین‎شاه قاجار قیام کرده بودیم چقدر راحت‎تر و بی‎دردسرتر و کم‎شهیدتر پیروز می‎شدیم و حکومت را می‎گرفتیم؛ بس که او آدم خسته‎مزاج و شُل‎مسلکی بود. همچنین آن موقع می‎توانستیم به جای «جمهوری اسلامی» خود «حکومت اسلامی» را راه‎بیاندازیم و دیگر نیازی به این روشنفکربازی‎ها نبود. اما خب پیرمرد تصمیم گرفته بود الآن بیاید. پیشنهاد اولم این بود که همان حدودِ قرن سوم و چهارم بیاید که دیگر اساتید ادبیات و عرفان مجبور نباشند هم بازید بسطامی را درس بدهند، هم ابوالحسن خرقانی، هم ابوسعید ابوالخیر، هم سنایی هم محی‎الدین، هم سیدحیدر هم ... دیگر آن موقع همه یک‎کاسه می‎شدند در خمینی. پیشنهاد دومم این بود که گفتم «آقاجان، زمان همین میرزا مظفرِ زپرتی‎منظر بیایید که دو روزه کار را یک‎سره کنیم»؛ ولی آقا قبول نکرد و تاکید داشت در مدخل مدرنیته بیاید به میدان. یعنی در روزگارِ فراموشیِ محض. روزگاری که مردم تمام حقه‎های قبلی را فراموش کرده‎اند و آماده‎اند دوباره از همان راه‎های کهنه فریفته و بدبخت شوند. زین‎رو گرفتار «جمهوری اسلامی» شدیم، چرا که ما در این دوران در همه‎چیز، فکر می‎کردیم و فکر‎ می‎کنیم مرغِ همسایه غاز است و فرهنگ و تمدنِ غربی هم «تازه» است و هم لزوما «خوب».

زین‎رو مشتاقِ «دموکراسی» و «حکومتِ جمهوری» بودیم. یعنی مسامحتا: حکومتِ «مردم» بر «مردم»؛ یا به معنای اندکی دقیق‎تر: حکومتِ «اکثریت» بر «اقلیت»؛ و به معنای خیلی دقیق‎تر: حکومتِ «فریب و خدعه و رسانه و آمریکا و تبلیغات و ژورنالیسم و سرمایه‎داری» بر «مردم»؛ و به معنای کاملا دقیق‎تر: حکومتِ «اقلیت» بر «اکثریت».

البته قبول دارم ما بسیار تلاش کردیم و تا حد خیلی زیادی هم موفق شدیم با «اسلامی» بودنش، زهرِ پلیدی‎هایش را بگیریم. لکن آنچه برای من آزاردهنده است، نفسِ اشتیاقِ کودکانه‎ی ما برای «جمهوری» و«دموکراسی» است. کاری به «خوب» یا «بد»ش ندارم؛ به نظرم این حتی «تازه» هم نبود. نمونه‎های دموکراسی در اسلام وجود داشت، در همان عالمِ قدیم.

{ یعنی شما با خواندنِ پاراگراف (بند) بالا فکر می‎کنید من از آن آدم‎هایی هستم که معتقدم تمام دستاوردهای جهانِ غربی را ما خودمان (یا در تمدن اسلامی یا در تمدن ایرانی) قبلا داشته‎ایم ؟ از این‎هایی که چه‎بسا پایان‎نامه و پژوهش آکادمیک می‎نویسند که ثابت کنند حتی رقصِ باله‎ی اروپایی‎ها هم ریشه در ورزش صبح‎گاهی فلان خلیفه‎ی عرب (وبالظاهر مسلمان) دارد؟! لکن من مشکلی با این فکر شما ندارم. }

به جای بحث تحلیلی، برویم سراغ نمونه‎ها و شواهدی که ثابت می‎کند دموکراسی در اسلام سابقه داشته است. تاکید می‎کنم منظور ما از «دموکراسی در اسلام»؛ «دموکراسی در تاریخ اسلام» و «تجربه‎ی داشتن دموکراسی و جمهوری در دوره‎های حکومتی مسلمانان» است؛ نه العیاذباالله «دموکراسی در دین اسلام» یا «دموکراسی در حقیقت اسلام».

ما در تاریخ اسلام، آن‎هم دوره‎های آغازینش، نه‎تنها دموکراسی را آزموده‎ایم بلکه مدل‎های مختلفش را هم آزموده‎ایم. یعنی هم «دموکراسیِ مستقیم» هم «دموکراسی نیابتی». نه تنها حکومت جمهوری داشته‎ایم، بلکه مدل‎های مختلفش را هم داشته‎ایم، هم «نظام ریاستی» هم «نظام پارلمانی». البته حتما درک می‎کنید آنچه در گذشته بوده صورت‎های نخستین و بی‎پیرایه‎تر دموکراسی بوده است و طبیعی است که پس از گذشت هزارسال، صورتِ امروزینِ دموکراسی و حکومت جمهوری با گذشته متفاوت باشد، لکن اصل همان است: حکومت مردم بر مردم.

پژوهشگرانِ تاریخ با تحلیل همین نمونه‎ها می‎توانند بسنجند که دموکراسی چقدر برای اسلام و مسلمانان فایده داشته است.

 

دموکراسیِ مستقیم در اسلام

پس از درگذشت (یا شهادت) پیامبر اسلام (صل‎الله علیه و آله) ؛ انتخاب جنابِ ابوبکر و بیعت با او در سقیفه بنی‎ساعده، نمونه آشکار دموکراسی، «دموکراسیِ مستقیم»، حکومت مردم بر مردم و حکومت اکثریت بر اقلیت است. برخلافِ نصب امیرالمومنین علی (علیه السلام)توسط پیامبر و از سوی خدا که یک حرکت کاملا غیر دموکراتیک بود.

 

 دموکراسی نیابتی در اسلام

عمرو عاص و ابوموسی اشعری نماینده‎ی منتخب مردم پس از جنگ صفین در موضوع انتخاب حاکم بودند. عزل امام علی‎ابن‎ابی‎طالب از حکومت و نصبِ معاویه‎ی ملعون، نمونه‎ی دیگرِ دموکراسی و این‎بار «دموکراسی نیابتی» است. این موضوع می‎تواند نمونه‎ی اولیه‎ی نظامِ پارلمانی نیز قلمداد شود؛ برخلافِ گزینه‎ی قبلی که نمونه‎ای از یک نظام ریاستی بود.

 


سرانجام

 این خیلی بدتر از سیر و عدس خواستنِ بنی‎اسرائیل احمق از موسی (علیه‎السلام) است. طلبِ دموکراسی در عصر اسلام. مظلومیتِ آقام امیرالمؤمنین همیشه با جهالت و بلاهتِ بخش گسترده‎ای از مردم همراه بوده است. حتی مقایسه‎ی سرور کائنات با دیگران هم از بزرگ‎ترین و تلخ‎ترین شوخی‎های تاریخ است.

همانطور که تاکید کردیم این‎ها نمودِ دموکراسی در تاریخ اسلام هستند و بدیهی‎ست که دموکراسی در دین اسلام جایی ندارد. آنچه مدنظر اسلام است «حکومت خدا بر مردم» است نه «حکومت مردم بر مردم». فقط خداست که «حق» دارد حکومت کند. الملک لِلّه. حاکمیت از آن خداست و این مورد به هیچ‎عنوان از «حقوق» مردم شمرده نمی‎شود.

 

قرآن کریم:

...ذلکم الله ربکم

له الملک والذین تدعون من دونه ما یملکون قنطیر

این است الله، پروردگار شما.

فرمان‎روایی از آن اوست، و کسانی را که جز او می‎خوانید، مالکِ پوستِ هسته‎ خرمایی هم نیستند.

 

حالا خدا می‎داند چقدر باید طول بکشد تا مردم بفهمند (یعنی: یادشان بیاید) دموکراسی یعنی چی. تا واقعا و از ته دل بخواهند امام زمان (عج) بیاید و حکومتِ غیردموکراتیک خودش را راه بیاندازد.

  • من ...

تیتر دو: در روشن شدنِ راه‎گشاییِ دستورِ اخلاقیِ «بگزین رهِ سلامت»

محمد حسن شهسواری

من اصلا فردی به نام محمدحسن شهسواری را نمی‎شناسم و هنوز از او کتابی نخوانده‎ام. لکن می‎دانم یک داستان‎نویس و قصه‎پرداز است و تا کنون کتاب‎هایی از او منتشر شده است. از جمله مجموعه داستانِ «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه»، رمان «پاگرد»، مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه»، رمان «شبِ ممکن»، رمان «شهربانو» و رمان «وقتی دلی». با این‎حال شما را به شنیدنِ سه روایتِ متفاوت و جالب از او دعوت می‎کنم.

 

 

روایت یکم: «که ذکرش هم درست نیست»

راوی: سایتِ خبری‎تحلیلیِ «ندای انقلاب»

موضوع: رمانِ «وقتی دلی»

نویسنده این کتاب محمدحسن شهسواری از نویسندگان معاند داخل نظام است که اخیرا کتاب خود را علیرغم داشتن مجوز! در اعتراض به ممیزی وزارت ارشاد به صورت رایگان در اینترنت منتشر کرد.

کتب قبلی این نویسنده سراسر مسائل مبتذل و شرم‌آوری است که ذکرش هم درست نیست ولی این اثر نویسنده با سفارش این موسسه! برای پیامبر اسلام! نوشته شده است و نویسنده در گفت‌وگویی که درباره این کتاب داشته گفته است به خاطر این که رمان درباره پیامبر است کلمه‌ای ناشایست ننوشتم در حالی در دیگر آثارم نمی‌توانستم از این کلمات استفاده نکنم. (نقل به مضمون)

حال با این موارد چه توجیهی دارد موسسه‌ای خوشنام در عرضه شعر و ادب انقلاب اسلامی فضا را برای انتشار رمان وی (هرچند برای پیامبر) فراهم کند و حتی تبلیغ وی را نیز در صفحه اول سایت خود نیز بکند؟

 

 

روایت دوم: «مبتنی بر منویّات ادبی رهبری»

راوی: سایتِ تحلیلی‎جاسوسیِ «رادیو زمانه»

موضوع: «مدرسه رمان»

حلقه‌ای از نزدیکان سعید جلیلی یک مدرسه رمان‌نویسی برای تربیت نویسندگان مبتنی بر منویات ادبی رهبری تأسیس کرده‌اند.

علی محمد مؤدب ریاست کمیته فرهنگی سعد جلیلی در انتخابات ریاست جمهوری در سال ۹۲ را به عهده داشت و محمد حسن شهسواری هم به خدمت این کمیته فرهنگی درآمده بود.

شهسواری از اعضای کمیته فرهنگی ستاد انتخاباتی سعید جلیلی بود و با علی محمد مؤدب برای پیشبرد برنامه‌های فرهنگی جلیلی همکاری می‌کرد.

 

 

روایت سوم: «فَلِذا»

راوی: اینجانب

موضوع: خانوادگی

اسمِ شهسواری را شنیده بودم به عنوان یکی از نویسندگانِ موفقِ «روشن‎فکر». یعنی چیزی که بنده هرگز با آن (مخصوصا با توجه معانیِ تاریخی‎اش) نسبتی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت، ان‎شاالله و بعون‎الله. زین‎رو دلیلی هم وجود نداشت تا کتابی از ایشان بخوانم؛ مخصوصا که خیلی هم اهل ادبیات‎داستانی نیستم و ترجیح می‎دهم اگر قرار است چیزی بخوانم از بهترین‎های این گونه‎ی ادبی باشد (که عموما شامل محصولاتِ غیر وطنی می‎شوند).

تا اینکه  «وقتی دلی» ایشان علی‎رغم حیرتِ بنده در شهرستان ادب خودمان منتشر شد. وقتی دلی رمانی تاریخی است که  به روایتِ زندگی جنابِ سلحشورِ و شهیدِ «مصعب بن عمیر» از صحابه‎ی نبی مکرّم اسلام حضرت ختمی‎مرتبت محمد مصطفی (ص) می‎پردازد.

خانه‎ی ما خانه‎ای مذهبی، سنتی و انقلابی است. کتاب را خریدم و به خانه آوردم. اول از همه مادرم کتاب را در دستم دید و گرفت تا تورقی کند و پس دهد. پس نداد. سرانجام مجبور شدم چندتا «وقتی دلی» دیگر هم بخرم که پاسخ‎گوی همه‎ی خوانندگان و خواهندگانِ خانواده‎ی خودمان و خانواده‎ی مادری‎ام باشد. پولِ همه‎ کتاب‎ها نیز به اضافه‎ی سفارشات جدید برگشت. ظاهرا به نظر همه خوانندگانش کتابِ خاص و جذابی از کار درآمده است؛ خوانندگانی از طیف‎های مختلف فکری و سیاسی که کمتر می‎شد سر پسندِ کتابی اینقدر با هم تفاهم داشته باشند. چند روز پیش فهمیدم یکی از خواهرانم نشسته قربه‎الی‎الله و برای دل خودش کل کتاب را بازویراستاری کرده و اغلاط جامانده را تصحیح. الآن هیچ «وقتی دلی» دیگری در خانه‎ی ما پیدا نمی‎شود و من مجبورم کمافی‎السابق خودم را با محصولاتِ غیروطنی سرگرم کنم. مخصوصا حالا که با روشنگری‎های راویانِ دو روایتِ نخست، دستِ محمدحسنِ شهسواری به خوبی برای حاجسن رو شده است.

 

 

تکمله

در تعدادی از خبرها و یادداشت‎هایی از جنسِ «روایتِ اول» (که نویسندگانشان عموما از سایت‎ها و جوانانِ حزب‎اللهی‎ای هستند که با اکثریتِ توان مشغولِ انجامِ فریضه‎ی مقدسِ «دفع حداقلی» بأی‎نحوکان؛ ولو اکثر ملت ایران؛ هستند) دیدم در نکوهش آقای شهسواری خیلی تأکید می‎شود روی «دستگیر شدن یکی از برادرانشان در فتنه۸۸». اینجا بود که از خودم پرسیدم اگر نحوه‎ی عمل برادر آدم اینقدر در تعیین سرنوشت و قضاوت او اهمیت دارد؛ چرا این دوستان اشاره‎ای به این نمی‎کنند که خب دو برادرِ دیگر او هم در سال‎های دفاع مقدس شهید شده‎اند؟

  • من ...

به بهانه تعطیلیِ موقتِ وبلاگ جیغ‎ و جار حروف

وبلاگ جیغ و جار حروف

نام این وبلاگ برگرفته از شعری است که بسیار دوستش می‎دارم از قدیم. از معدود شعرهایی که حتی آن را حفظم (مخصوصا با توجه به فاقدِ حافظه‎ی بلند مدت بودنِ من). شعر «خوشا پرنده» درقالبِ نیمایی، سروده‎ی استاد محمدرضا شفیعی‎کدکنی است و نخستین بار در دفتر «غزل برای گل آفتابگردان» و سپس در مجموعه‎ی «هزاره‎ی دومِ آهوی کوهی» منتشر شده است.

 

خوشا پرنده

خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می‎گوید.

گذر به سوی تو کردن ز کوچه‎ی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه‎ی آفات.


چه دیر و دور و دریغ!

خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می گوید.


ز کوچه‎ی کلمات،
عبور گاریِ اندیشه است و سَدِّ طریق
تصادفات صداها و جیغ و جارِ حروف
چراغ قرمزِ دستور و راهبندِ حریق.


تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمی‎رسم به تو هرگز از این خیابان من.


خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می گوید.

 

شعر بی‎شک شعر عمیقی است و ساختاری فوق‎العاده دارد. شاید از بهترین سروده‎های جناب شفیعی باشد. همچنین آشکارا رنگ و عطر غلیظی از متون دینی و عرفانی و مخصوصا کتابِ اصلی یعنی «قرآن کریم» دارد. (کم‎تر شاعر بزرگی را دیده‎ام که از خواندنِ کتاب اصلی غافل باشد.) از جمله:

«الم تر ان الله یسبح له من فى‎السموات و الارض، والطیر صافات، کل قد علم صلاته و تسبیحه»

 

سخن بر سرِ وبلاگ جیغ و جار حروف بود. من این وبلاگ را از قدیم می‎خواندم. مخصوصا همان قدیم. بعدا در دو نوبت سرِ دوتا یادداشت گفتم دیگر نمی‎خوانم. مهم‎ترینش یادداشتی بود که آنقدر ازش بدم آمد سریع وبلاگ را بستم. دیگر خیلی روشنفکری شده بود. هی پیشِ خودم می‎گفتم چطور ایشان توانستند چنین چیزی را بنویسند. از آنجایی که احترام ویژه‎ای از قدیم برای نویسنده قائل بودم خواستم انتقادم را بگویم؛ اما انتقادم آنقدر تند و تیز بود که اگر می‎گفتم قطعا ناراحت کننده می‎شد. از طرفی بیزار بودم (و هستم) از اینکه با اسم مستعار برای کسی کامنت بگذارم (شاید در همه عمرم یکی دوبار این کار را کرده باشم). زین‎رو ابتدا بی‎خیال شدم. بعدِ چندساعت دوباره ناراحت شدم و این‎بار از خودم. گفتم آدم حرف حق را باید بزند (مخصوصا اینکه  قبلش از یکی از یادداشت‎های خوبشان تقدیر کرده بودم). لذا رفتم وبلاگشان را باز کردم  ... دیدم آن یادداشت پاک شده!

بسیاری از وبلاگ‎نویس‎ها را بنده اصلا وبلاگ‎نویس نمی‎دانم. چون خودشان هم هویتی برای وبلاگ‎نویسیِ خودشان قائل نیستند. مثلا آن‎هایی که وبلاگ‎بازی می‎کنند، یا آن‎هایی که وبلاگ برایشان یک کالای تزئینی یا تبلیغاتی است. یا صرفا یک اعلامِ هویت. آن‎هایی که وبلاگ برای‎شان به مثابه یک پروفایل است فقط. به نظرم بدترین وبلاگ‎نویسان آن‎هایی هستند که بنده‎ی مخاطب‎اند؛ همچنین ناوبلاگ‎نویس‎ترین وبلاگ‎نویسان آنانند که هیچ ارزشی برای مخاطب قائل نیستند. یک وبلاگ‎نویس خوب و جدی وبلاگ‎نویسی است که برای خوش‎آمدِ مخاطب نمی‎نویسد؛ ولی به نفعِ مخاطب و به احترامِ او می‎نویسد؛ آنهم مخاطبِ خاص «وبلاگ» نه مخاطب بماهو مخاطب. یک وبلاگ نویسِ جدی برای نفسِ «وبلاگ‎نویسی» ارزش قائل است و وبلاگ‎نویسی برایش یک پدیده‎ی ثانوی نیست. عده‎ای فقط نمونه آثار (مثلا شعر یا مقاله یا داستان) در وبلاگ می‎گذارند و مخاطب را به کتابشان ارجاع می‎دهند؛ یعنی مخاطبشان مخاطبِ خریدارِ کتاب است فقط (تازه آن‎هم اگر واقعی باشد) و برای نفسِ مخاطبِ وبلاگ ارزش خاصی قائل نیستند. اینجا برایشان یک محل تبلیغ است و مخاطب بیچاره آن هنگام مخاطب است و ارزشمند که برود کتابشان را بخرد. اینکه وبلاگ‎نویسی نیست؛ تبلیغات است. از طرفِ دیگر، یک وبلاگ‎نویس ِارزشمند هم دنبالِ خودنمایی نیست هم این دنبالِ خودنمایی نبودنش منجر نمی‎شود که دیگر تبدیل شود به یک دروغ‎گوی بزرگ. وبلاگ‎نویسِ سزاوارِ وقت گذاشتن، کسی است که اولا او هم برای مخاطب وقت بگذارد، دوما با مخاطب صادق باشد؛ و البته این صداقت هم به این معنا نیست که هرچه به ذهنش رسید و همه‎چیز را درباره خصوصی‎ترین آناتِ خویش بگوید. گاهی بعضی مطالب را که می‎خوانم سریع می‎پرسم: به من چه؟

زین‎رو، هم با وبلاگ‎های تزئینی تبلیغاتی و صرفا اعلام حضوری مشکل دارم (از این‎ها که تشکیل شده‎اند از  1 عکس حسن صنوبری {در حال تفکر عمیق} + 2 پروفایلِ کاملِ حسن صنوبری {با ذکر رنگ پیژامه مورد علاقه‎اش و آدرس دقیق جاکفشیِ خانه‎شان} + 3 برای خرید آثار حسن صنوبری به اینجا مراجعه کنید + 4 لینکِ حضور حسن صنوبری در همه شبکه‎های اجتماعیِ جهان + 5 زندگینامه حسن صنوبری {خودنوشت ولی به روایت سوم شخص!} +...) هم وبلاگ‎هایی که کاملا شخصی و دردودل‎نویسی‎اند (از این‎ها که: 1 امروز با ساناز رفتیم پاساژ، خوش گذشت + 2 الآن خیلی احساس تنهایی می‎کنم، کاش یکی اینجا بود + 3 کی گفته ازدواج چیز خوبیه؟ 4 کی گفته باید از عادتم خجالت بکشم و اینجا تو وبلاگ دربارش ننویسم؟ 5 امروز حوصله‎تونو ندارم ...) هم با تلفیقِ هولناکِ این دو گزینه! (یعنی تلفیقِ احمقانه‎ترین حالت مرد بودن و احمقانه‎ترین حالت زن بودن با هم!).

البته بنده داشتم درمورد وبلاگ جیغ و جار حروف سخن می‎گفتم. خلاصه این وبلاگ یک وبلاگ جدی بود که من از سال‎ها پیش می‎شناختمشان؛ الآن تعداد زیادی وبلاگ‎نویس خوب و حرفه‎ای می‎شناسم که انگار همه با هم آشنایی‎هایی دارند، اما آن‎وقت‎ها فقط ایشان را از این جمع می‎شناختم. وبلاگی که گاهی خیلی خوب برای مخاطب وقت می‎گذاشت و هوشمندی و اندیشه‎ی دقیقی داشت. با موضوعاتی چون فلسفه هنر، فلسفه و زندگی، کتاب، جامعه، مسائل زنان، مردم نگاری و... البته ایشان هم مثل همه‎ی شما و دیگران شخصی‎نویسی داشتند گاهی و قطعا بنده آن بخش‎‎ها را نمی‎خواندم؛ همانطور که شخصی‎نویسیِ هیچکس دیگری را نمی‎خوانم. منظور از شخصی‎نویسی همه‎ی شخصی‎نویسی‎ها نیست. چه بسیار شخصی‎نویسی و جزئی‎نویسی که با یک گریزِ هنرمندانه یا دقتِ فیلسوفانه از جهانِ انتزاعی و خصوصیِ ما اتصال پیدا کند با کلیات و حقایقِ ارزشمندِ بشری. اما همه می‎دانیم این اتفاق زیاد نمی‎افتد و حاجسن عموما با خواندن و نوشتنِ شخصیات ارتباطی برقرار نمی‎کند. مخصوصا شخصی‎نویسی و دل‎نوشت‎نویسیِ یک خانم. اصلا اگر چنین کاری کنم در خلوتِ خویش احساس حقارت می‎کنم. درست مثل آن دانشجوی دزدی (آقا) که وقتی همکلاسی‎اش (خانم) از کلاس بیرون می‎رود، به جای برداشتنِ پول‎هایش از کیفش؛ بنشیند به کنجکاوی و فضولی سر کیف و موبایل آن بدبخت. می‎فهمید چه می‎گویم؟ خلافِ شرافت و اخلاق و بزرگ‎منشی و آقایی است. البته من همیشه به دوستان و بستگان گفته‎ام که شما وقتی شخصی‎نویسی می‎کنید آن‎هم نه در دفترچه یادداشتتان بلکه وسط اینترنت، مثل این است که وسط میدانِ شوش برهنه شوید. لکن الآن خیلی به شخصی‎نویس کاری ندارم و وارد این دعوای قدیمی نمی‎شوم؛ الآن به «شخصی‎نویس‎خوان» کار دارم. برفرض که یک‎نفر وسط شوش برهنه شد، من و شما که نباید بایستیم نگاه کنیم. البته شخصی‎نویسی در اینترنت بیشتر شبیهِ برهنه شدنِ یک «نابینا» در شوش است. کسی که حتی اشراف ندارد دقیقا کدام چشم‎های نامحرم در حالِ تماشای او هستند و وقاحت و حماقت خود را مشخصا نمی‎فهمد. یا کسی که در رخت‎کنِ مجهز به دوربین مخفی پیژامه عوض می‎کند. قطعا او خودش باید سرش را یکبار بالا بگیرد و دوربین را ببیند، قطعا او خودش هم خیلی مقصر است؛ ولی آنکس که پشتِ مانیتور نشسته در همه شرایط موجود بی‎ارزشی است.

تذکر: هرجا که لحنم تند و تیز می‎شود منظورم آن معنای افراطیِ شخصی‎نویسی است. هرچند که با معنای معتدلش هم مشکل دارم. خب اگر بخواهم دردل‎ها و تنهایی‎نوشت‎های یک خانم را گوش بدهم شایسته‎تر این است که زنگ بزنم به خواهرم یا بروم پای صحبتِ مادرم حرف و دردودلِ ایشان را بشنوم. (آنچنانکه اگر بخواهم دردودل شخصی‎ و خصوصی‎ام را بگویم بهتر است با یک دوست و یک امین و یک محرم در میان بگذارم نه همه‎ی جهانیان در اینترنت).

آخرین و بی‎ادبانه‎ترین گلوله‎ام به شخصی‎نویسی (البته از نوع افراطی‎اش) :
به نظرم شخصی‎نویسی یعنی همسری جستنِ حقیرانه و ملتمسانه از کیبورد و ماینتور. خب من اگر بخواهم ازدواج کنم می‎روم با یک نفر (می‎گویید نه؟ خب با چهار نفر :) ازدواج می‎کنم؛ نه با هفت میلیاردنفر دوست و دشمن و محرم و نامحرم و مسلم و کافر و خوب و مزخرفِ قَروقاطی. (قبلا در اینجا و اینجا سراغ این عوالم رفته‎ام.)

بحمدلله به برکتِ ظهور و شیوعِ «شبکه‎های اجتماعی» خیلِ عظیمی از شخصی‎نویسان و شخصی‎خوانان و حتی تبلیغاتی و تزئینی‎نویسان برای همیشه جهانِ درخشانِ وبلاگ را ترک کرده و به آنجا کوچیده‎اند. این تنها فایده‎ی قابلِ دفاع شبکه‎های مزخرفِ اجتماعی (چه اینترنتی چه موبایلی) است. (الآن کسی نگوید من گفتم هرکه در شبکه است شخصی‎نویس و تزئینی‎نویس است ها! هر مغزداری که گردو نیست ولی هرگردویی قطعا مغز دارد. درمورد شخصی‎نویسی هم گزینه افراطی را آوردم که سوتفاهم نشود).

امروز محیط وبلاگ خیلی بهتر از قبل است و به نظرم وبلاگ‎نویسانی که از کاهش کمیت مخاطبان گله‎مندند باید به افزایشِ کیفیتِ مخاطبان توجه داشته باشند. حقیقتا هم، اینکه مطلبِ آدم را صدنفر کافرِ جاهل بخوانند ارزشی ندارد درمقابل اینکه یک نفر آدمِ موحّدِ باحال و اهل فکر مخاطب آدم باشد. مهم خواننده و بازدید کننده نیست، مهم فهم‎کننده است. حداقل من که اینگونه  می‎اندیشم.

از موضوعِ وبلاگِ جیغ و جار حروف خیلی دور نشویم: به تعدادی از موضوعاتی که از نوشته‎های ایشان یادم می‎آمد اشاره کردم و حتما تصدیق می‎فرمایید تنوع و گستره‎شان زیاد بود؛ لکن نثر و قلمِ خوب ایشان + صداقت نوشتاری‎شان + زاویه دیدِ نو متفاوتشان + روایتِ قواعد کلی وبلاگ‎نویسی (که اندکی درباره‎شان سخن گفتیم=همان باور به هویتِ خاص وبلاگ‎نویسی و مخاطبانِ خاصش) + استفاده‎شان از بعضی تکنیک‎های حرفه‎ای وبلاگ‎نویسی (مثل «کوتاه‎نویسی» و در عین حال «مداوم‎نویسی») باعث می‎شد این تنوع و گستره‎ی موضوعی؛ آسیبی به ساختار و تمایز وبلاگ ایشان نزند و در نتیجه وبلاگ ایشان موردِ اقبالِ خوب خوانندگان قرار بگیرد. خود ایشان در یکی از آخرین سطرهایشان (انگار که از دنیا رفته باشند!) به همین موضوعِ تنوعِ مطالب اشاره می‎کنند و تاکید می‎کنند بهترین موضوع از نظر ایشان همان وبلاگ‎نویسی هیئتی (به تعبیرِ ایشان: «دلی») است:

پنج سال است دارم برای این طرف و آن طرف چیز میز می‌نویسم. از مقالۀ فلسفی بگیر تا ترجمۀ متون فلسفی و گزارش نشست فلسفی. از معرفی و نقد رمان فارسی، کتاب انگلیسی و نقد کتاب‌های فلسفی تا معرفی فیلم و تئاتر! یکی از ژانگولربازی‌هایی که خیلی به‌م چسبید گزارشی بود که همین پارسال خیلی خبرنگاری‌طور از یک «محل» نوشتم. خلاصه باید چشم و دلم سیر شده باشد با این همه کار متنوع. ولی نشده! بین همۀ این کارهای نوشتنی، بعضی‌ها هستند که دوست‌ترشان دارم. نوشتنی‌هایی که خیلی دلی نوشته شده‌اند. روایت‌هایی از جنس همین روایت‌های اینجا. چیزهایی که به پولش فکر نکردم. نوشتم برای اینکه دوست داشتم بنویسم‌شان. یکی از این نوشتنی‌ها دو هفته پیش منتشر شد، یکی همین ماه. منم عین این بچه‌های 16 ساله که دفعۀ اول‌شان است چیزی ازشان منتشر می‌شود دویدم تا دکۀ روزنامه فروشی و موقع رد شدن از عرض خیابان، تند تند لای مجله را باز کردم تا مطمئن شوم کارم چاپ شده! بعدش هم کار را برای بعضی‌ها که می‌دانستم دوستش دارند و مجله را نمی‌خرند ایمیل کردم. عین ندید بدیدها!

خلاصه که این‌طور. همۀ بچه‌ها عزیزاند. حتی ناخواسته‌ها. حتی آن بدقلق‌ها. ولی آن‌ها که با جانت ساخته‌ای از همه عزیزتراند. خدا از این بچه‌ها روزی همه کند الهی!


هنوز وقتی به خیلی از مطالب یا حتی رویکردهای ایشان فکر می‎کنم می‎بینم اصلا قبولشان ندارم (طبیعتا اینجانب هم  رویکردها و مطالب خودم را قبول دارم). با اینحال حال که در میان ما نیستند(!) باید این چند سطر را به احترام وبلاگنویسیِ جدی ایشان می‎نوشتم. قصدِ ما از نگارش این مطالب هم بزرگداشتِ یک وبلاگ‎نویس جدی بود که فعلا به مرخصی رفته و هم به همین بهانه بزرگداشتِ نفسِ وبلاگ‎نویسی جدی و حرفه‎ای و بیان تذکرات و دقائقی دراین مورد.

  • من ...

یک

«و اذا غشیهم موج کالظلل، دعوا الله مخلصین له‎الدین، فلما نجاهم الی‎البر فمنهم مقتصد، و ما یجحد بآیاتنا الا کل ختار کفور»

وقتی کارد به استخوان می‎رسد همه می‎شوند «عابد و زاهد و مسلمانا». وقتی عذاب نازل می‎شود تازه همه ایمان می‎آورند. معما چو حل گشت آسان شود.

الآن در همان سایت‎های داخلی که زمانی خروار خروار فحش و تیکه و متلک به نیروهای نظامی و انتظامی و امنیتی و حتی خود نظام وجود داشت، انبوهی از تشکر و تقدیر نسبت به همین نیروها دیده می‎شود. بله «نعمتانِ مجهولتان: الصحه و الامان». الآن همه می‎فهمند هم امنیت یعنی چی، هم ظلم یعنی چی. الآن همه هم دوست را می‎شناسند و هم دشمن را. هرچند کمی دیر.

هنوز صدای کاملا رسا و متمایزی از روشنفکران شنیده نشده ولی تک و توکی اظهار نظر و مخابره خبر و یادداشت نوشته‎اند. هرچند که بالا بودنِ این میزان هزینه برای رسیدن به یک میزانِ اندک فهم، قابل نکوهش است؛ امام باز هم ایرادی ندارد، اگر آدم واقعا برسد. یعنی همین هم خیلی خوب است که بعضی از افراد و محافل روشنفکری دارند واکنش نشان می‎دهند. اما آنچه بد است این است که این واکنش‎ها هم ریایی و دروغین و برای متهم نشدن باشد. اینکه فقط بگوییم داعش بد است. خسته نباشید! چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ چنین اظهار تاسف‎هایی بی‎توجه به اول و آخر ماجرا و نقش خود ما در آن ارزش چندانی ندارد. اگر داعش بد است و شیعه مظلوم است، چرا در تمام این سال‎ها حامی و هوادارِ روئسای داعش و دیگر تکفیری‎ها بودید؟ چرا در تمام این سال‎ها تنها دشمنِ داعش و تنها حامی شیعیان ومسلمانانِ مستضعف جهان را تضعیف کردید؟ چرا حمایتِ تنها کشورِ حامی مسلمانان و شیعیان از مسلمان های جهان را مسخره می‎کردید؟

حداقل الآن دیگر خودتان را به آن کوچه نزنید و درست حسابی اظهار تاسف کنید. بگویید رئیسِ داعش همان دوست سابقِ شماست و حامیِ شیعیانِ مظلوم، همان دشمنِ همیشگیِ شما. و اِلّا شک‎کنندگان، به نیتِ شما درموردِ همین اظهار تاسف هم شک می‎کنند که به خاطر مظلومیت مردم عراق و سوریه و شدت جنایت و خباثت تکفیری‎ها نیست که به حرف آمده‎اید، بلکه به خاطر نزدیکیشان به مرز ایران است.

 

دو

«و من‎هم من قضی نحبه و من‎هم من ینتظر»

آیا این «انجمن حجتیه‎ای‎»ها و «هفته برائتی‎»ها بودند و هستند که از حرم و حریم اهل بیت(علیهم‎السلام) دفاع می‎کنند؟ آیا این‎ها با آن‎همه ادعای تشیع‎شان کاری برای نجات حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) کردند؟

اینجا هم این سربازان خمینی بودند و هستند که مقابل دشمنان اهل بیت ایستادند. یکی مثل سردار اسکندری که زمانی به فتوای امام جبهه رفته بود حالا پس از بازنشستگی برای دفاع از حرم اهل بیت به سوریه می‎رود و در درگیری‎های نزدیکِ حرم شهید می‎شود و سرآخر تکفیری‎ها سرش را _مانند سر مولایش_ بر نیزه ‎ می‎کنند و می گردانند. آن‎هایی که هر نوع اهل تسنّنی را کافر و نجس و حرام‎زاده و جهنمی و دشمنِ اهل بیت معرفی می‎کنند حاضر نشدند برای مقابله با دشمنان حَربی و شمشیر به دستِ اهل بیت از پشت شبکه‎های لندن‎نشینشان به سوریه بیایند و با ایشان روبرو شوند؛ اما آنانکه به پیروی از پیر، به وحدت بین مسلمانان معتقد بودند و با اهل تسنن دشمنی نمی‎کردند، آمدند و در راه مبارزه با دشمنانِ حرم اهل بیت شهید شدند.

 

سه

«قالوا لا طاقه لنا الیوم بجالوت و جنوده»

٥ هزار نفر نیروی داعش در نخستین حمله‎شان توانستند استان ٢میلیون نفری نینوا را تسخیر کنند. چرا؟ _یعنی داعشی‎ها کم‎تر از نیم‎درصدِ موصلی‎ها بودند_ خب چرا باید چنین شود؟ قطعا بخش عمده‎ایش خیانت استاندارِ خائن است {چه اینکه فردایش برادرِ استاندار (رئیس مجلس عراق) گفت: دولت نوری مالکی از مقابله با داعش کوتاهی می‎کند، آمریکا باید دوباره به عراق برگردد برای جنگ با داعش! ... فتامل!} بخشیش هم به توانِ نظامی و توحشِ داعشی‎ها و همراهیِ چریک‎های صدامی با ایشان باز می‎گردد. بخشیش هم به بلایی باز می‎گردد که آمریکایی‎ها در این مدت سر عراق و مردم و ارتشش آوردند. اما این همه‎ی ماجرا نیست. در بخشی از ماجرا ما هم مقصریم.

هیچ فکر کرده‎اید چرا تکفیری‎ها از توحششان فیلم می‎گیرند و آن را منتشر می‎کنند؟ در بلوتوث‎ها، فیسبوک‎ها و وایبرهای ما (=دشمنان و مخالفان تکفیری‎ها) نیز این فیلم‎ها و کلیپ‎ها به وفور یافت می‎شود. بله، بعضی از ما برای نمایشِ چهره‎ی زشتِ این گروهِ شیطانی و برای آگاهی از اوضاع جهان اسلام و منطقه این‎گونه فیلم‎ها و عکس‎ها را منتشر می‎کنیم و می‎بینیم. اما عده‎ای هم هستند که نگاهی فانتزی به موضوع دارند. انگار دارند کلیپ فیلمی دلهره آور (تریلر) یا ترسناک یا هیجانی را رد و بدل می‎کنند. انگار بیش از اینکه برایشان ناراحت‎کننده باشد، جالب و عجیب و دیدنی است. آلودگان به این نگرش، یا از دسته‎ی معتادان به شبکه‎های اجتماعی (چه اینترنتی چه موبایلی) هستند که باید روزی چهارصدتا کلیپ ببینند و به اشتراک بگذارند تا کیفور شوند؛ یا از میان  کودکان و نوجوانانی هستند که زودتر از زمانِ معقول به سخت‎افزارهایی مثل گوشی‎های پیش‎رفته یا رایانه‎های همراه دست پیدا کرده‎اند. علی‎ای‎حال این کلیپ‎ها و عکس‎ها تا از سوی داعش و دیگر تکفیری‎ها منتشر می‎شوند در میان «ما» هم بسیار بازنشر می‎شوند.

حال جای آن است تا دیگربار بپرسیم «چرا تکفیری‎ها از توحششان فیلم می‎گیرند و آن را منتشر می‎کنند؟». مگر این فیلم‎ها به ضررشان تمام نمی‎شود؟ مگر باعث نمی‎شود آبرویشان برود؟

تکفیری‎ها به دو علت از دیرباز از توحششان (مثل سربریدن و آدم‎خوری و دیگر تجاوزات و توحش‎ها) فیلم‎برداری می‎کنند و آن‎ها را منتشر می‎کنند:

یکم---> سیاستِ کلی روئسایشان (آمریکا و...) برای زشت به تصویر کشیدنِ فرهنگ جهاد و مبارزه‎ی اسلامی و به طور فرهنگ اسلامی و جامعه‎ی مسلمانان نزد جهانیان. (برای مثال آمریکا خیلی دوست دارد به جای «امام خمینی»، «بن لادن» نماد اسلام و آمریکا ستیزی و ... باشد. دلایل این امر واضح است.)

دوم---> ایجاد هیبت و حشمت  و انداختن ترس خود در دل مردم.

این دومی یکی از دلایل مهمی است که باعث شده ٥ هزار نفر بتوانند در نخستین حمله‎شان به آسانی ٢میلیون نفر را فراری دهند یا به تسلیم وادارند. اینچنین است که داعش توانست با چند حرکتِ محدودِ نظامی عراق را بلرزاند. این‎ها همیشه هیبتشان از خودشان بزرگتر است. اینجا باید به مدیریت رسانه‎ای قدرتمندی که این وحشی‎های شبه بدوی را به کار گرفته آفرین گفت. این است نقش رسانه. اوست که می‎تواند از ٥ هزار نفر ٥ ملیون نفر بسازد. در عراق بسیاری از نیروها ندیده و نجنگیده خود را باختند و فرار کردند. منظور من این نیست که ما «اخبار موثق» را پیگیری نکنیم. ولی چرا باید اینهمه «تصویر» توحش را ببینیم و به دیگران نمایش بدهیم؟ چرا باید سربازانِ جنگِ نرمِ داعش باشیم؟

یکی از دوستان یادم آورد که این روش را چنگیز خان مغول هم استفاده می‎کرد. چنگیز توانست با لشگر اندک و بدوی خود  تنها با اتکا به تدبیرِ خویش و توحش ایشان حکومت‎های بزرگی را ویران کند. شاید بگویید آن‎وقت‎ها که وایبر و فیسبوک نبوده، بله، به همین خاطر مثلا پس از فتح یک شهر کوهی از سرهای بریده درست میکردند و سرانجام «خبرِ کوهی از سرهای بریده‎ی لشگر چنگیز» پیش از خود لشگر چنگیز راه می‎افتاد و به شهرهای دیگر می‎رفت و کشورگشایی می‎کرد.

  • من ...

یک

تابستان زیباست. با روشنای آفتابش. با نوبرانه‎ی سیب گلابش. با خُنکای ماهتابش. با خنده‎ی کودکان روی تابش. با تاب‎بازی و آب‎بازی کودکان شادابش. تابستان زیباست اما هرسال با آغاز تابستان تعدادی از انسان‎ها در سراسر جهان از تشنگی می‎میرند. چون تعدادی دیگر از انسان‎ها آب را بی‎محابا و بی‎پروا مصرف می‎کنند. در همین کشورِ خودمان هرسال با آغاز تابستان بعضی از ساکنان بعضی از کلان‎شهرها با اسراف‎شان در مصرف آب، تشنگی را به بعضی از شهرها و استان‎های کم آب (مثل کرمان، یزد، اراک، بندرعباس و ...) سوغات می‎فرستند. البته امسال استثنائا نسبت به سال‎های گذشته بحران آب در تهران هم بسیار جدی‎تر از گذشته است و تهرانی‎ها یک چهارم کم‎تر از سال گذشته آب دارند.

این حرف‎ها و آمارها را که برای روشنفکرها می‎گوییم، و الا مسلمان‎ها خودشان می‎دانند آب مقدس است و نباید زیر دست و پا هدر و هبا شود. هیئتی‎ها می‎دانند آب مهریه‎ی حضرت زهراست، نباید خرج اتینا شود.

و قال الله الحکیم فی کتابه:

«کلوا و اشربوا، و لاتسرفوا. ان الله لا یحب المسرفین» اعراف ۳۱
«بخورید و بیاشامید، ولی اسراف مکنید. خدا اسراف‎گران را دوست ندارد.»


«کلوا من ثمره اذا اثمر و اتوا حقه یوم حصاده و لا تسرفوا انه لا یحب المسرفین» انعام ۱۴۱
«...وقتی {آن درخت} میوه داد از میوه اش بخورید و روز بهره برداری حق فقیر را بدهید، و اسراف مکنید، چرا که خدا اسراف‎گران را دوست ندارد»

 

دو

«...برای یک گزارش بی حاصل با فونت درشت و چهار سانت حاشیه...»

و قال امیرالمومنین علی‎بن‎ابی‎طالب:

«أدقوا أقلامکم و قاربوا بین سطورکم و احذفوا عنی فضولکم و اقصدوا قصد المعانی»
«{هنگام نامه نوشتن به من} قلم‎هایتان را تیز کنید، بین سطرها فاصله میندازید، قلم فرسایی مکنید و جان کلام را بنویسید»

  • من ...

در سوگ پیر و پیشوا

امام خمینی مختاباد افتخاری سراج


سه موسیقی سنتی پس از درگذشت امام خمینی ساخته شدند که بسیار زیبا و تاثیرگذار بودند.

اولین آلبومی که در سوگ امام خمینی در همان سال ١٣٦۸ منتشر شد «دریغا» بود. یک طرف نوار فقط به آوازها و تصنیف علیرضا افتخاری همراه با نی سید محمد موسوی شوشتری اختصاص داشت و طرف دیگر به تصنیفِ معروف و موفق «دریغا» به خوانندگی محمد گلریز، تصنیف «رهبرا از پی فرمان تو برخاسته ایم» به خوانندگی جهانگیر زمانی و دو سرودِ «وا مصیبت» و «غمت را بر دل و جان رهگذر باد» به خوانندگی مهرداد کاظمی. از این میان بی‎شک تصنیفِ «دریغا» مشهورتر و موفق‎تر بود و بیشتر هم در رسانه‎ها پخش شد و می‎شود. اما می‎خواهم نظر شما را به طرف الف نوار جلب کنم. (کلا قطعه‎ی «دریغا» از بس که هم خودش هم موضوعش مد نظر است، موضوع این یادداشت نیست)

علیرضا افتخاری آن زمان خواننده‎ی جوانی بود که هم تحسین اساتید و خواص عالم موسیقی را داشت هم قبول عام. آن‎هایی هم که خیلی اهل موسیقی سنتی نبودند با پخش آوازها و تصنیف افتخاری در سریال امیر کبیر (با آهنگسازی فریدون شهبازیان) فهمیده بودند اتفاق مهمی در موسیقی افتاده است. از طرفی افتخاری مانند گلریز از خوانندگان خیلی منتسب به جریان انقلاب هم به حساب نمی‎آمد (حتی به اندازه سراج و مختاباد هم). حال در شرایطی که خیلی از به ظاهر همراهانِ اولیه انقلاب با درگذشت امام خمینی کار انقلاب را تمام‎شده می‎انگاشتند و پا پس کشیده بودند، افتخاری آمد و برای امام خواند. آن هم همراه با نی استاد موسوی. سه قطعه‎ای که افتخاری خواند یکی آواز «غم‎نامه» بود، یکی تصنیفِ «بوی گل» و دیگری «آواز شوشتری» و همه با اشعار باباطاهر.

از این میان تصنیف «بوی گل» افتخاری (مخصوصا وقتی با آواز قبلش همراه باشد) یکی از زیباترین، غم‎انگیزترین، باصفاترین و موثرترین آثار موسیقایی آن‎سال‎هاست؛ هرچند که به فراگیری تصنیفِ «دریغا» عرضه نشد. از موفقیت‎های تصنیفِ «بوی گل» راهیابی‎اش به هیئت‎های عزاداری برای امام حسین است. هیئتی‎های جهان این ملودی را به خوبی از برند، هرچند نخستین بار آن‎ را با صدای افتخاری نشنیده باشند. این ملودی، هم لحنِ شدیدا غمگین و سوزناکی دارد هم حس و حال و شورانگیزیِ متناسب مراسم سینه‎زنی برای امام حسین. اگر تصاویر روز درگذشت امام خمینی را به یاد داشته باشید می‎بینید به جز روضه و آواز و گریه و مویه، سینه‎نی هم بسیار بین مردم به طور خودجوش اتفاق می‎افتاد.

غم عشقت بیابان پرورم کرد
هوای بخت، بی‌بال و پرم کرد
به ما گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد

دانلودِ آواز غم‎نامه افتخاری در سوگ امام خمینی _ آلبوم دریغا
دانلودِ تصنیفِ بوی گل افتخاری در سوگ امام خمینی _ آلبوم دریغا


آلبوم دیگری که در سوگ امام خمینی و به مناسبت سالگرد ارتحال ایشان در سال ٦٩ منتشر شد آلبوم «یاد یار» به آهنگسازی استاد محسن نفر و خوانندگی سید حسام الدین سراج بود . این آلبوم هم بسیار آلبوم شگفت‎انگیزی است. سراج آوازها را با شعر خود امام خمینی خوانده‎است و این فکر تازه‎ای بود که به ذهن تولیدکنندگان «دریغا» نرسیده بود (شاید به خاطر منتشر نشدن شعرهای امام، چه اینکه اولین بار شعرهای امام مدتی پس از درگذشت ایشان در روزنامه کیهان چاپ می‎شود و بعد از همان‎جا هم جهانی می‎شود.)

علی‎ای‎حال تصنیف‎های این آلبوم‎اند که با آهنگسازی و نوازندگی خاص و نوآورانه‎ی محسن نفر و همچنین اجرای خوب سراج تبدیل به سه اثر ارزشمندِ هنری با رنگی کاملا متمایز از دیگر آثار موسیقایی شدند.

زین پیش درباره سراج و تا حدی هم محسن نفر در اینجا نوشته‎ام و تصنیف‎های آلبوم «یاد یار» را هم همانجا نقل کرده‎ام. علی‎ای‎حال اینجا هم لینک آن سه تصنیف را مینویسم که یادداشت ناقص نباشد:

دانلود بی‎تو به سر نمی‌شود سراج در سوگ امام خمینی _ آلبوم یاد یار
دانلود سرو خرامان سراج در سوگ امام خمینی _ آلبوم یادیار
دانلود ای یار من سراج در سوگ امام خمینی _ آلبوم یاد یار

آلبوم دیگری که پنج سال پس از درگذشتِ امام خمینی در سال ٧٣ با آهنگسازی استاد بی‎نظیرِ آهنگسازی استاد فریدون شهبازیان و خوانندگی عبدالحسین مختاباد منتشر شد و قطعه‎ای زیبا در سوگ امام خمینی داشت نیز (مانند قطعه افتخاری در دریغا) «بوی گل» نام داشت. مختاباد در این آلبوم (مانند قطعه سراج در یاد یار) آوازی هم روی شعرهای امام خمینی دارد. اما قطعه‎ی مهم، محبوب و معروف این آلبوم در سوگ امام خمینی، تصنیفِ «شبانگاهان» است. باری به خاطر تدبیر یا بی‎تدبیری سازندگان این آلبوم اصلا کسی نمی‎دانست این آهنگ و آلبوم در سوگ امام خمینی است! تازه سال گذشته آقای مختاباد اعلام کرد شبانگاهان را برای امام خمینی خوانده‎ام!

دانلود شبانگاهان مختاباد در سوگ امام خمینی _ آلبوم بوی گل

 

  • من ...

امروز  ٦ قاریِ راه‎یافته به دور نهاییِ مسابقاتِ بین‎المللیِ قرآن ایران در رشته‎ی‎ تلاوت، قرائت نهایی خود را انجام دادند. مطمئنم خیلی‎هایتان گوش ندادید، ولی من نشستم با دقت گوش کردم. فیلمِ قرائت هر شش نفر در اینترنت هست و هم‎اکنون هم می‎توانید گوش کنید و خودتان بینشان داوری کنید:

محمد یوسف عقل از مصر + محمد رمضانی عیدی بینده از تانزانیا + جعفر فردی از ایران + ثمرالدین حمد اف از تاجیکستان + احمد حسین بلال از افغانستان + محمد نذیر اصغر از فیلیپین

خودم همیشه دلم می‎خواهد ایرانی‎ها در همه چیز در جهان اول شوند. ولی گفت‎وگوی آقای فردیِ عزیز پس از قرائتشان را نپسندیدم: «تلاوت سایر فینالیست‌ها در حد متوسط بود | تلاوت خوبی را انجام دادم» . حقیقت این است که سطح تلاوت‎ها در این دوره از مسابقات (فقط منظورم در رشته‎ی قرائت است، نه حفظ) متوسط هم نبود، ضعیف بود. متاسفانه هرچه بیشتر میگذرد بیشتر داریم از دوره‎ی طلایی قرائت فاصله می‎گیریم و این وضع حتی خود مصر را هم در بر گرفته. مسئله‎ی دیگر این است که در میان همین قرائت‎ها اگر بخواهیم مقایسه کنیم تنها قرائتی که به نظر من قابل اعتنا بود و یک سر و گردن بالاتر از دیگر قرائت‎های فینال بود، قرائت قاری فیلیپینی (محمد نذیر اصغر) بود. آقای فردیِ عزیز واقعا قرائت خاصی را امروز ارائه نکردند. قرائت‎شان خوب بود ولی نمی‎شود گفت بهتر از قرائت محمد نذیر اصغر.

الآن یک خبر عجیب در فارس دیدم. دیدم در آخرین خبر قرآنی خود نوشته‎است:

« ایرانی‌ها بر برترین کرسی قرآنی جهان تکیه زدند»!

 خب هنوز که فردا نشده! هنوزکه مراسم اختتامیه آغاز نشده! بعد خبر را باز کردم دیدم نوشته:

«با اینکه هیأت داوران سی‌ویکمین دوره مسابقات بین‌المللی قرآن کریم هنوز به طور رسمی نتایج دور نهایی این مسابقات را اعلام نکرده است؛ منابع نزدیک به آنها از برتری نمایندگان جمهوری اسلامی ایران در هر دو رشته تلاوت و حفظ کل قرآن کریم خبر می‌دهند».


این خبر برای من خیلی خوشحال کننده نبود. هم به خاطر اینکه پیش از اعلانِ رسمی اعلان شده. هم به خاطر اینکه قرائتِ نماینده‎ی ایران قرائت شاخصی نبود. هم به خاطر اینکه حس می‎کنم قرائت نماینده‎ی فیلیپین بهتر بود و قرائت نماینده‎ی ایران خیلی با قرائتِ نماینده‎ی تاجیکستان اختلاف نداشت. و مهمتر از همه به خاطر اینکه این مسابقات مسابقات ایران است. مثلا اگر مسابقاتِ مالزی یا عربستان بود جا داشت شادی کنیم که «ایرانی‌ها بر برترین کرسی قرآنی جهان تکیه زدند».

به نظر می‎رسد که هرسال نوبتِ یکی از قاریانِ جوانِ ایرانی در فلان دوره‎ی سنی است که در مسابقات کشوری برگزیده شود و از قضا حق همان برگزیده‎‏ی مسابقاتِ کشوری است که در مسابقات بین‎المللی ایران هم اول شود. بعضی‎ها هم می‎گفتند «فلانی ١۲ سال است دارد شرکت می‎کند و امسال دیگر "باید" برگزیده شود»! یعنی چی؟ شاید هم این پاراگراف را دارم با بدبینی زیاد و بی‎اطلاعی می‎نویسم. اما یک سری رفتارهایی آدم را به این فکرها می‎اندازد. الله اعلم.

خلاصه بنده به عنوانِ یک شهروندِ مسلمانِ این مملکت اصلا از وضعیتِ امروزِ تلاوت (چه در ایران چه در جهانِ اسلام) راضی نیستم!

  • من ...

سال گذشته در ایام ماه رمضان یادداشتی نوشتم با عنوان «در جست و جوی قرآن کریم _ بخش نخست» که به همان‎صورت ماند و ادامه پیدا نکرد. شاید به این خاطر که زیادی حس و حال انتزاعی، فلسفی و کلی پیدا کرده بود. امسال همزمان با سی و یکمین مسابقه‎ی بین‎المللی قرآن کریم در تهران (که این روزها می‎توانید از شبکه قرآن سیما یا رادیو قرآن برنامه‎هایش را به طور زنده بشنوید) گفتم آن بحث را ادامه دهم.

از آنجا که مقدمه‎ی بحث در آن یادداشت هست و همچنین به خاطر پرهیز از کلی‎گویی، یک راست می‎رویم سر اصل مطلب:

به نظر این علاقه‎مند و مخاطبِ عامِ هنرِ قرائت قرآن کریم مشکل اصلی قرائت در ایران غرب‎زدگی به معنا الاعم و عَرَب‎زدگی به معنا الاخص است. برترین قاریانِ جهان و صاحبانِ عصرِ طلاییِ قرآن کریم، تعدادی از قاریان مصر هستند. ما کجا هستیم؟ ما هم مقلدانِ مقلدانِ آن قاریان بزرگ و برجسته‎ی تاریخ تلاوتیم. ما اینجاییم.

تا وقتی اینجا باشیم، تا وقتی خود در جست و جوی قرائت ایرانی از قرآن کریم نباشیم، تا وقتی در جلسات و کارگاه‎های آموزشی قرآن ما و  همچنین برنامه‎های مخصوص قرائت قرآن در شبکه قرآن سیمای ما (از جمله برنامه ی محبوبِ «اِسرا») اصل بر آموزشِ تقلید از قاریانِ برجسته ی مصری باشد ما هیچ‎گاه در این زمینه تاریخ ساز نخواهیم بود. با چنین وضعی نه گامی جدی در اعتلای هنر تلاوت قرآن بر می داریم و نه می توانیم مخاطب عام و خاص را برای این هنر به دست بیاوریم. ما جمهوری اسلامی هستیم، تنها حکومتِ شیعه در سراسر جهان، تنها حکومتی که سعی کرده در قوانینش قرآنمدار باشد، در کشور ما چنین وضع تلاوتی شایسته‎ی قرآن نیست. البته بخشیش نیز تقصیر تبلیغات ضعیف و ضعف مدیریت فرهنگی است. اینهمه کنسرت موسیقی در سراسر سال با ضعیف ترین اجراها برگزار می شود و آن همه مخاطب را مجبور به خرید بلیط های گران می کند. چرا نباید چنین چیزی برای تلاوت قرآن باشد؟ چرا من نباید برای خرید بلیطِ یک قرائت خوب سر و دست بشکنم؟ ایراد اینجا به سه نفر باز می گردد، یکی منِ غرب زده، دوم مدیریتِ فرهنگیِ افلیج، سوم: قاریِ قرآن (هنرمند) عرب زده (منفعل). بعضی از قاریانِ جوانِ ما واقعا به طرز مشمئز کننده ای مقلد و منفعل اند. حالا اینکه تمام قرائتش از الف اعوذبالله تا میمِ صدق الله، کپیِ فلان تلاوتِ فلان قاری بزرگ است به کنار، بعضی تسبیح دست گرفتن، سر تکان دادن، میمیک چهره و دیگر حرکات و آناتشان هم کپی قاریان بزرگ مصری است. این دیگر واقعا خنده دار است.

اینکه از تعبیرِ عرب زدگی استفاده می کنم بیش از اینکه نشئت گرفته از ایران دوستی ام باشد، از اسلام دوستی ام سرچشمه گرفته. ما در همه ی شئون باید توجه داشته باشیم اسلام غیر از عرب است. نه اینکه عرب بد باشد و ما با اعراب مشکلی داشته باشیم، ذاتا ماهیت اسلام با ماهیت عرب بودن متفاوت است. بعضی وقتی در اموری میخواهند به حیثیت اسلامی توجه کنند، ناخودآگاه عرب می شوند. مثلا سال گذشته داشتم اختتامیه مساقات قرآن در ایران را نگاه می کردم، دیدم بر پارچه ای سطری به این مضمون نوشته اند: « حضورِ متسابقین عزیز را از سراسر جهان گرامی می داریم» و باز این دوستان قرآنی از واژه ی «متسابق» استفاده کرده اند. متسابق یعنی چی؟ مگر شما عربید؟ شما که در پارچه ای دیگر به زبان عربی هم به مخاطب عرب زبان تبریک گفته اید! . البته در مسابقات اسمال دقت کردم دیدم گویا از متسابق خبری نیست. ولی این واژه را دوستانِ فعال در عرصه ی قرآنی زیاد اینور آنور می نویسند و به این فکر نمی کنند اگر مخاطب عامی که با فضای ایشان آشنا نیست ولی می خواهد آشنا شود چه فکری می کند.

علی ای حال منظورِ ما هم از نفی عرب زدگی این نیست در قرائت قرآن لحن عربی کنار گذاشته شود. بالاخره زبان قرآن زبان عربی است. کلیدِ فهم این کتاب زبان عربی است. زبان عربی زبان ممتاز و مقدسی است. توجه به زبان عربی و همچنین لحن عربی هم در فهم قرآن هم در خواندن آن کلیدی است. اگر قرآن را بخواهیم در دستگاه راست پنجگاه و باگوشه ها، نغمات و تحریرهای ایرانی بخوانیم قطعا نتیجه ی خنده دار، مسخره و خسران آمیزی به بار خواهد آمد. اینجا منظور ما از عرب، زبان و لحن نیست، فرهنگ است. آن هم نه آن بخش فرهنگیِ اعراب که با اسلام معنا می شود، آن بخش فرهنگی که مخصوص یک حوزه ی جغرافیایی، تاریخیِ خاص و متمایز است و شما می توانید آن را بین خود کشورهای عربی هم تشخیص دهید. فرهنگ مردم مصر با فرهنگ مردم عراق بسیار متفاوت است. منظور ما این است که قرائت ایرانی نباید زیر مجموعه ی قرائت مصری باشد. حالا چون مصری ها موفق بوده اند ما نباید تکرارِ مصری ها، آن هم تکرارِ کم فروغ تر و ضعیف ترشان باشیم. جدا از اینکه تقلید و تکرار همیشه مرحله ای فروتر است. و باز آن جمله ی استاد فروزانفر که نزد اهل ادب معروف است: «گیرم شدی سعدی، وجود مکرری خواهی بود» . اینکه یک قاری جوان در ابتدای کار پایه را بر یک قاری بزرگ مصری بگذارد و با او شروع کند امری طبیعی است. اما اینکه تمام سیر هنری قاریان ما ذیلِ سیر هنری دیگر قاریان برجسته ی قدیمی باشد و اتفاقا ما هم همین مقلدانِ حرفه ای را حلوا حلوا کنیم و روی دست ببریم (چه مای مردم با تشویق ها، چه مای  داور و مسئول با جایزه و مقام دادن ها) درست نیست.
به زعمِ بسیاری، بهترین قاریِ ایرانی (در امر تلاوت مجلسی و قرائت تحقیق) جناب آقای کریم منصوری است. الحق و الانصاف هم ایشان قاری بزرگی است و موجب سرافرازی ایرانیان بین دیگر کشورهای اسلامی (با قرائت های بی نظیری مثل قرائت شگفت انگیز سوره مطففین و شمس در اجلاس سران کشورهای اسلامی سال ٧٦). لکن این بزرگ، این عزیز، این افتخار ایران، این قاری محبوب در جهان اسلام را هم سرانجام با چه نامی می شناسند؟ «عبدالباسط ایران».

زین رو من بااینکه طرفدار تلاوت مجلسی (تحقیق) از قرآن کریم هستم، با اینکه تلاوت مجلسی تلاوت هنری است، با اینکه من خیلی کم ترتیل گوش می دهم، اما حداقل از این حیث برای قاریِ برجسته ای مثل شهریار پرهیزگار بیش از کریم منصوری احترام قائلم. ترتیلِ پرهیزگار شاید از تلاوتِ منصوری زیباتر و جذاب تر هم نباشد، اما نوآورانه تر است. از این جهت شهریار پرهیزگار واقعا یک افتخار بزرگ برای هنر ایرانی و همچنین جامعه ی قرآنی ایران است.

منظور من از قرائت ایرانی از قرآن کریم، بیش از همه توجه به خلاقیت و ابداع در موسیقی، ملودی، لحن و سبک است. یعنی ساختارِ هنریِ تلاوتِ قرآن کریم. عرب زدگی و مصر زدگی نمی گذارد ما به ملودی ها، نغمات و کلا فضای موسیقایی نو در قرائت قرآن  کریم فکر کنیم. عبدالباسط اگر خودش منشاوی زده بود هیچ وقت عبدالباسط نمی شد. هرچند منشاوی بسیار گرامی است. شهات انور اگر مصطفی اسماعیل زده می شد هیچگاه پدیده ای به نام شهات انور نداشتیم. هرچند مصطفی اسماعیل بسیار شگفت انگیز است. من در اولویت نخست و وحله ی اول بیش از همه چیز آرزومندِ ابداع ساختارهای نوی موسیقایی هستم. اگر همین هم روزی به قوت و با جدیت در ایران شکل بگیرد من می گویم ما قرائتی ایرانی از تلاوت قرآن کریم داریم. در وحله ی دوم توجه به موسیقی ایرانی ( و نه فقط موسیقی مرکز و موسیقی ردیف دستگاهی، تمامی موسیقی های بومی و غیر بومی، مرکزی و غیر مرکزی ایران) مراد من است. همانطور که گفتم منظورم این نیست که قرآن را به آواز بخوانیم خدای ناکرده. بی شک لحن عربی و پایه هایی از موسیقی عربی باید حفظ شود. اگر کسی به این توجه نکند نتیجه خنده آور خواهد بود. چنانکه در دوره هایی چنین تجربه هایی را در ایران داشته ایم. خواندنِ متنِ عربی با لحن فارسی همانقدر خنده دار است که خواندنِ متن فارسی با لحن عربی. لکن به نظر من می شود از موسیقی ایرانی و نغماتش بهره هایی گرفت. البته اینجا به نظر یک متخصصِ موسیقی ایرانی و عربی احتیاج است نه نظر من! لذا ما به همان اولویتِ نخستِ خود بسنده می کنیم. یعنی همان توجه به زیبایی و ساختارهنری در قرائت قرآن که جز از راهِ خلاقیت و نو آوری میسر نخواهد بود.

  • من ...

نداریم. چیزی به عنوانِ «مبعث در آیینه‎ی ادبیاتِ کهنِ پارسی» نداریم. ادبیات کلاسیک ما اصلا مبعث را آینگی نکرده‎است. شعر در ستایشِ حضرت ختمی مرتبت، شعر در روایتِ واقعه‎ی معراج، شعر در تبریک و تهنیتِ میلاد پیامبر اسلام، شعر در روایتِ احادیثِ منقول از و مربوط به ایشان، تا دل‎تان بخواهد هست. اما شعر درباره‎ی واقعه‎ی بزرگِ بعثتِ حضرت رسول و عید مبعث نداریم. و این البته در بادی امر و ظاهر کار کمی عجیب است. که چرا حتی خاقانی و نظامی هم شعری را به اختصاص برای این ‎واقعه‎ی بزرگِ اسلامی نسروده‎اند؟

البته تک و توک اشاره _در حد نام بردن و ذکر خیر فقط_ به این حادثه هست. مثلا عطار نیشابوری در منطق‎الطیر:

بعثت او سرنگونیِ بتان
امت او بهترینِ امتان

یا جمال‎الدین عبدرزاق اصفهانی در ترکیب‎بندِ مشهورش:

ای مذهب‎ها ز بعثت تو
چون مکتب‎ها به عید نوروز

و فقط چند موردِ دیگر که تنها لفظ بعثت یا اشاره‎ای در همین حد و حدود در آن‎ها آمده است.که این‎ها هم همگی ارتباطی به روزِ مبعث ندارند بلکه درباره اصل رسالت و بعثتِ حضرت ختمی‎مرتبت سروده شده‎اند.

البته منظورِ ما بیشتر قالب قصیده و مثنوی است، یعنی قالب‎هایی که در شعر کهن به‎طور موضوعی مورد استفاده قرار می‎گرفتند. مثلا می‎توان این سخن را پذیرفت که این بیتِ حافظ (در تأویل ثانوی و عرفانی‎اش) درباره بعثت نبی مکرم است:

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله‎آموز صد مدرس شد

و همین‎طور بیت قبلی‎اش (به خاطر توصیفِ فضای شب). لکن نمی‎توان گفت این غزل درباره عید مبعث است. چون غزل، مخصوصا در سبک عراقی و هندی چنین کار کردی نداشته‎است. حالا باز می‎توان گفت موضوع تمام غزل‎های سبک عراقی عشق است، اما غزلیات سبک هندی که اصلا موضوع (یک‎پارچه و واحد) ندارند. لذا بنای سخن ما بر مثنوی و قصیده است. باری در همین تک‎بیت‎ها و غزل‎ها هم سراغِ چندانی نمی‎توان از مبعث گرفت.

چرا شاعرانِ کهنِ ادبیات پارسی سراغ مبعث نرفته‎اند؟

پاسخ: غلبه‎ی فرهنگِ اهل تسنن و سایه‎ی افکار و آداب و رسومِ ایشان بر ادبیات فارسی. چه اینکه می‎دانیم شاعرانِ بزرگ ما عموما یا سنی بوده‎اند یا در حکومتِ اهل تسنن می‎زیسته‎اند.

این چه ربطی به موضوع دارد؟ مگر مبعث مختصِ شیعیان است؟ مگر یک واقعه‎ی اسلامی نیست؟

پاسخ: البته که بعثت یکی از حوادث و وقایع مهم اسلامی و مورد احترام تمام مسلمانان است و باید هم باشد، لکن در روایات اهل تسنن قولِ متواتری درباره‎ی زمانِ دقیق این روزِ مبارک وجود ندارد، به همین خاطر ایشان این روز را جشن نمی‎گیرند. نمی‎دانند کجاست تا برایش جشن بگیرند. به همین خاطر مدام تأکید می‎کنند که در اسلام فقط دو عید وجود دارد، عید قربان و عید فطر. زینرو شاعرِ بیچاره‎ی دورانِ کهن اصلا در خیابان چراغانی نمی‎دیده و نسبت به بزرگداشتِ این روز در کتاب فرمانی نمی‎دیده که بخواهد شعری هم دراین‎باره بسراید.

برخلافِ روایاتِ شیعه که با استناد به اخبار و احادیثِ قطعی و مستند و مسلم روز ٢٧ رجب را سالروزِ بعثت پیامبر و روزِ عید مبعث می‎دانند و خود را ملزم به بزرگ‎داشت و تبریک و تهنیت این روز.


اینجا دو چیز مشخص می‎شود. یکی اینکه شیعیان در بزرگداشتِ عید مبعث وظیفه‎ای ویژه و دو چندان دارند. چه اینکه دستِ برادر اهل سنت‎شان در اعزاز و اکرام این روز بسته است و وقتی مسلمانی کم‎کاری می‎کند، برادرش باید دوچندان کار کند.

مسئله‎ی دوم وظیفه‎ی خطیرِ شاعران شیعه است. هنوز هم ادبیات فارسی و حتی شاعرانِ شیعه در این موضوع در سایه‎ی نگاهِ اهل سنت‎اند. مثلا «رمضانیه» گفتن یا شعر برای عید فطر، امروز هم مثل گذشته بسیار پررونق است، یعنی شاعرانِ شیعه‎ی امروز هم بسیار بر این‎گونه‎های ادبی مشتاق‎اند. این اشتیاق اگر به خاطرِ اسلام باشد بسیار نیکوست، اما اگر کمی هم بنا بر عادتِ مألوف باشد نه. ما اگر تحت تاثیرِ عاداتِ برآمده از فرهنگِ اهل تسنن نباشیم باید برای در بزرگ‎داشتِ عیدِ مبعث و همه‎ی سننِ اسلامیِ مغفول مانده از سوی اهل تسنن هم کوشا باشیم و بسیار هم کوشا باشیم.

شبیهِ همین اهمیت، در موضوعات دیگری مثل سرایش و ستایشِ شخصیت‎های اسلامی مغفول مانده از سوی اهل تسنن نیز وجود دارد، از جمله موضوع جنابِ ابوطالب که اینجا  در مقدمه‎ی مطلب گفته شد.

پس از انقلاب نیز شاعرانی که برای مبعث شعر گفته‎اند بسیار اندک‎اند، اما باز هم باید به ایشان آفرین گفت که این فرزندانِ مکتبِ خمینی (از جمله دکتر موسوی گرمارودی و ...) آغازگرِ توجه به این معانیِ اسلامی و شیعی بودند.

  • من ...

امروز سالروزِ فتحِ قلعه‎ی خیبر، به دست امیرالمؤمنین حیدر علی‎ابن‎ابی‎طالب(علیه السلام) بود. ما (مثلا شیعیانِ آن حضرت) هیچ گلی به سر خودمان زدیم؟ هیچ سنگی به دیوار اسرائیل پراندیم؟

  • من ...