به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرتضی امیری اسفندقه» ثبت شده است

کامنتی بر یادداشتِ قبلیم

اصلاً دلم نمی‌خواست دیگر درباره آقای امیری اسفندقه بنویسم. اصلاً دلم نمی‌خواست درباره «ورمشور» چیزی نوشته باشم. به چهار دلیل.

یکم: من درباره این شاعر گرامی زیاد نوشته‌ام
دوم: بالأخره کمابیش متوجه شدم بعضی از  این نوشتن‌های گاه و بی‌گاهم درباره ایشان و یکی دو عزیز دیگر بسیار می‌رنجند. ما هم که اهل رنجاندن نیستیم! برای مثالِ برای مطلبِ «نه سعی حق طلبی» (که به نظر خودم بسیار مطلب خوبی بود) نخستین کامنتی که آمد چنین حال و احوالی داشت. (هرچند نگارنده‌اش را می‌شناختم، اما چون  با نام مستعار بود و چون واژه‌هایش خلافِ عفت عمومی بود، آن تنها نظرِ مخالف خوان، و دیگر نظراتِ مهربانِ دیگران را تأیید نکردم.)
سوم:اگر به خودم بود و اگر قرار بود چیزی درباره کتاب‌های تازه‌ی ایشان بنویسم، چهار مجموعه‌ی دیگر را مناسب تر می‌دانستم. یعنی «ولی دوشنبه، آه»، «دهلی ستاره بود»، «نِماشم» و «گاهی خجالت می‌کشم از اینکه انسانم». آن سال جایزه کتاب فصل در بخش شعر هیچ برگزیده‌ای نداشت. فقط از یک کتاب  «تقدیر» شد آن هم ورمشور بود. من خیلی تعجب کردم. اینکه میزانِ فهم اندکِ مسئولان فرهنگی ما و گرفتاری‌شان در حجب سیاسی باعث شود از دادنِ جایزه کتاب فصل خودداری کنند چیز  تازه و عجیبی نیست. چه در بخش شعر چه در داستان. ولی اینکه این قدر نمی‌فهمند که حالا از این بین کدام اثر مهم‌تر است خیلی خنده‌دار است. بی‌شک کتابی مثلِ «ولی دوشنبه آه» شایسته‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی هم بود. همین طور «دارم خجالت می‌کشم از اینکه انسانم» و ... در همان مراسم نظرم درباره تفضل نیمایی‌ها بر غزلیات را خدمت خود استاد هم گفتم، ایشان هم _تا آنجا که در خاطرم هست_ پذیرفتند.
چهارم: خب واقعاً من خیلی خام هستم برای نوشتن از چنین بزرگانی. چه بسا این‌گونه نوشتن‌ها برای من عزت‌آفرین باشد و برای ایشان بالعکس.

این شد چهار دلیل برای اینکه دلم نمی‌خواست درباره ورمشور بنویسم. و اما دو دلیلی که باعث شد بنویسم:
یکم: برادری از من خواست.
دوم: بر فرض که من زیاد نوشته باشم، بر فرض که بعضی اذیت شوند و بر فرض که ترجیحم کتاب دیگری باشد، لکن آمدیم و پس فردا مردیم، کاری به بازخواستِ الهی ندارم، عذاب وجدانِ خودم خفه‌ام نمی‌کند که چرا تا بودم و فهمیدم و می‌توانستم بگویم نگفتم؟ آن هم وقتی حق مطلب ادا نمی‌شود و دوستان کم کاری می‌کنند؟ وقتی در جامعه‌ی ما شاعر زنده به حکم زنده بودن کم ارزش است. هنوز یک مقاله و یادداشت خوب برای «ولی دوشنبه آه » نوشته نشده. مایه‌ی تأسف است. نمی‌گویم همه از پسش بر می‌آیند، اما چه آنان که از پسش بر می‌آیند و چه آنان که نه، چیزی ننوشته‌اند. تاریخ ادبیات یک روز ما را به خاطر این اهمال‌ها مجازات می‌کند. «ولی دوشنبه آه» این مجموعه‌ی شگرف و بی‌نظیر دم پل صراط یقه‌مان را می‌گیرد. این کتاب‌ها مهم‌ترین اتفاقات سال‌های اخیر در شعر نیمایی اند.
البته هنوز هم  تا مجبور نشوم نمی‌نویسم. هنوز هم ترجیح می‌دهم دیگران بنویسند.
  • من ...

نگاهی به مجموعه شعر «ورمشور» سروده مرتضی امیری اسفندقه



دوباره زندگی‌ام از ترانه سرشار است
دوباره عکس کسی هست روی دیوارم

آرزوی دیرینِ دوستدارانِ شعر مرتضی امیری اسفندقه انتشار غزل‌ها و عاشقانه‌هایش بود؛ که شد. پس بگذارید کمی از گذشته سخن بگوییم: امیری اسفندقه را بیشتر با قصیده‌های نوآیینش می‌شناختند، قصیده‌هایی که نخستین بار در کتاب «چین کلاغ» منتشر شدند. قصیده قالبی است که بسیاری تنها به خاطر قدرت‌نمایی سراغش می‌روند. این رفتار تا حدی هم کار درستی ست، چون قصیده قالب بسیار دشواری است. علی ای حال از آنجا که بسیاری از قدرت‌طلبان قدرت چندانی ندارند در عمل شاهدیم بسیاری از قصیده‌های امروزی فقط ادا و اطوارند. همه ریزه خورِ تکرارند. به اقتفای گذشتگان چند بیتی دست و پا شکسته دست و پا کردن، وانگهی آبروی ادبیات کهن را یک جا بردن. در این وضعیت اگر کسی به سراغ این قالب کهن و مردافکن برود، وانگهی سرفراز و دست پر از آوردگاهش بیرون آید، بعید است نامش به این زودی‌ها از حافظه اهل فن و اهالی ادبیات پاک شود. بعید است به این زودی‌ها پیوندش با قصیده فراموش شود. امیری اسفندقه توانست از عهده‌ی این قالب برآید. بی دعوی و دعوا. بی ادا و ادعا. او بسیار ساده، صمیمی، با بهره وافر از میراث ادبیات پارسی و با تعهدِ کامل به رهنمون‌های شعر نیمایی قصیده سرود و بسیار هم زیبا. به همین خاطر است که همه می‌گفتند اسفندقه است و قصیده‌هایش.

سال گذشته پس از سال‌ها سکوت (البته به معنای منتشر نکردن مجموعه شعر) از امیری اسفندقه پنج مجموعه شعر منتشر شد. نگارنده‌ پیش از این در یادداشتی با عنوان «پیش از این پنج کتاب» مروری سریع بر تمام کتاب‌های امیری اسفندقه پیش از این پنج کتاب تازه داشته است. باری ما در این یادداشت می‌خواهیم برویم سراغِ یکی از این پنج کتاب تازه، یعنی مجموعه غزلیاتی به نام «ورمشور» که توسط انتشارات شهرستان ادب (به قول قدما) به زیور طبع آراسته شده است. «ورمشور» تنها مجموعه‌ای است که امسال در جایزه کتاب فصل شایسته تقدیر شناخته شد و این یعنی از نظر داوران و منتقدان هم مجموعه غزلیات اسفندقه، مجموعه‌ی قابل‌توجهی است.


ورمشور مرتضی امیری اسفندقه

تنها ۹ غزل از این غزل‌ها نام «عاشقانه» و ۲ غزل نام «معشوق من» بر پیشانی دارند؛ اما با این یازده شعر پرونده‌ی عاشقانه‌های ورمشور بسته نمی‌شود. این دفتر شعر شامل موضوعات متنوعی است، اما موضوع عشق با عناوین دیگر و حتی موضوعات دیگر در صفحه‌های این کتاب حضور دارد.

«شعر عاشقانه» رایج‌ترین گونه‌ی شعر در میان سرایندگان و خوانندگان شعر است. همه شعر عاشقانه را دوست دارند. هم دوست دارند بخوانند هم دوست دارند بسرایند. اما از میان این همه شعر، یک شعر عاشقانه‌ی خوب چگونه شعری است؟ قطعاً شعری است که به «عشق» وفادار باشد. عشق ظاهری دارد و باطنی؛ واقعیتی و حقیقتی. ظاهرش ابرازها و طراوت‌هاست و باطنش، رازها و ظرافت‌ها. برای ادای حق ویژگی ظاهری عشق، شعر باید ساده و صمیمی، با حال و باصفا باشد. شعر باید غزل باشد و غزل باید مترنم و با طراوت باشد. حق این ویژگی همیشه آسان تر ادا می‌شود تا آن ویژگی باطنی. همه حواسشان هست طراوت یک شعر عاشقانه باید چگونه باشد، هرچند همه از عهده‌ی آن بر نیایند. اما شعر عاشقانه حق ویژگی باطنی عشق را چگونه می‌گذارد؟ آیا هر شاعری از عهده‌ی بیان رازها و اشاره به ظرافت‌های عشق بر میاید؟ مطالعه‌ی انبوه شعرهای عاشقانه که هرروز در رسانه‌ها تولید می‌شوند ما را از دادن پاسخ مثبت به این سؤال مأیوس می‌کند. جنسی که خریدار زیاد دارد، بدل و قلابی هم زیاد دارد. حقیقت این است که هرکسی نمی‌تواند راوی این رازها، دقت‌ها و ظرافت‌ها در شعر باشد. آنان که عشق را یک حس زودگذر می‌دانند، آنان که عشق را یک جور تفریح می‌دانند، آنان که فکر می‌کنند می‌توانند با کم و زیاد کردن داروهای بیمار افسرده، عشق را در او کم و زیاد کنند و مخصوصاً آنان که عشق برایشان یک موضوع حل شده است و فکر می‌کنند می‌توانند با اولین رجوعشان به لغتنامه دهخدا یا اولین تجربه علاقمندی خودشان، برای عشق یک تعریف جامع و مانع پیدا کنند نباید شعر عاشقانه بگویند. کسی که موضوع برایش حل شده باشد هیچ‌وقت سعی نمی‌کند رازها و معماها را کشف کند و در نتیجه پی به لطائف و ظرایف ببرد. آن هم موضوع شگرفی به گستره‌ی عشق. شاعری می‌تواند از پس ادای حقِ حقیقت عشق برآید که هنوز در برابرش فروتن باشد، که هنوز با عشق کلنجار برود، که هنوز به جواب نهایی نرسیده باشد.

به نظر می‌رسد امیری اسفندقه شاعری است که صداقت و فروتنی لازم برای مواجهه با حقیقت عشق، وانگهی جرئت ابراز و بیان رازهایش را داشته است. یعنی در بسیاری از شعرهای او هم عطر طراوت عشق حضور دارد هم بیان ظرافتش. غزل‌های زیبایی مثل:

نه از تو نام می‌خواهم نه از تو کام می‌خواهم
اهمیت ندارم من، تو را آرام می‌خواهم ...

تا آنجا که می‌رسد به این بیت:
نقابِ هر که را برداشتم ابلیس دیدم آه!
تو را ای بهترین! در پرده‌ی ابهام می‌خواهم

هرکسی در عشق و رفاقت آن قدر دقیق نیست که درون‌مایه‌ی این بیت را بفهمد و بیان کند، هرچند طبق قاعده‌ی «معما چو حل گشت آسان شود» هر کدام از ما که این بیت را می‌خوانیم حقیقتش را تصدیق می‌کنیم.
و همچنین غزل‌های دیگری همچون:

با هر که به غیر از غم تو فاصله دارم
با من بنشین، با تو دلی یک دله دارم

سر می‌رود از دست همه حوصله‌ی من
یعنی که برای تو فقط حوصله دارم

و یا:
دوست شو با من و مگذار مکدر باشم
در غم و غصه‌ی ایام شناور باشم

با خودم بودم و دیدم منِ من تکراری است
می‌شود با تو ولی یک منِ دیگر باشم

و یا:
بو نبرده همسایه، سعی کن نهان باشد
دوست دارمت خیلی، بین خودمان باشد

و یا:
کشیده است به رسوایی و جنون کارم
میان جمع بگویم که دوستت دارم؟

درباره عاشقانه‌های امیری اسفندقه و همچنین جنس عشق در شعر او سخن بسیار است ولی برای اینکه اشاره‌ای به دیگر شعرهای «ورمشور» داشته باشیم فعلاً از بیانشان صرف‌نظر می‌کنم. عشق سرانجام موضوعی فردی است و برای تماشای صورتِ کامل شعر یک شاعر باید رویه‌ی اجتماعی شعر او را نیز بررسی کرد. البته شاعرانی هم هستند که فقط همان رویه‌ی فردی را به نمایش می‌گذارند که به نظر من دروغ‌گوترین و منفعت‌طلب ترین شاعران هستند. اگر این‌ها راست می‌گویند و واقعاً هیچ دغدغه ای به جز همین احساسات فردی عاشقانه ندارند و آن قدر روحیه‌شان لطیف است که نمی‌توانند با جمع ارتباط برقرار کنند، پس اصلا چرا شعرشان را منتشر می‌کنند؟ مگر فقط حواسشان به فردیت خودشان ( و نهایتا حضرت معشوق) نیست؟  اگر نیست و نگاهشان اتفاقا بیشتر از خلوت و فردیت به جلوه و جمعیت است که صداقت حکم می‌کند از این طرف هم سخن بگویند. به همین خاطر است که شما می‌بینید بزرگ‌ترین عاشقانه سرایان روزگار ما مثل زنده یادان محمدحسین شهریار و حسین منزوی نیز _اگرچه اندک و کمتر از عاشقانه‌ها_ سراغ شعر اجتماعی رفته‌اند. علت اینکه آن شاعران منفعت‌طلب سراغ شعر اجتماعی نمی‌روند فقط هزینه داشتن این‌گونه سرایش‌هاست. از موضوع بحث دور نشویم، یکی از رنگ‌ها و رویه‌های ورمشور همین شعر اجتماعی و توجه به رنج‌ها و مسائل مهم مردم جامعه است. شاید برای بررسی این‌گونه شعرهای امیری اسفندقه بهتر باشد سراغ کتاب‌های دیگر او، از جمله «دارم خجالت می کشم از اینکه انسانم» و یا شعرهای سیاسی او برویم، اما برای ما مهم این است که ردپای شعر اجتماعی را حتی در میان غزل‌های ورمشور نیز می‌توان مشاهده کرد. از جمله این غزل:

بزرگوار! به فرهنگِ این کرانه برس
به سرزمینِ غزل‌های عاشقانه برس

چه گفت پیر؟ هنر نزدِ قومِ ایرانی است
به زادبومِ هنرهای هفتگانه برس ...

این غزل متین و ارجمند به یک مسئول فرهنگی تقدیم شده است که با حذف تقدیم نامچه‌اش می‌توان آن را خطاب به تمام مسئولان فرهنگی ایران خواند. این شعر بیانِ دغدغه‌های بلند و متعالی اهالی فرهنگ و هنر این سرزمین است، با خطابی درست و آدابی صحیح.

از دیگر شعرهای اجتماعی خاص این مجموعه باید به این غزل اشاره کرد:

خالی از دغدغه‌های تو و من برگردید
به وطن خانه به دوشان! به وطن برگردید

نکند فوت کند آتشِ نامیراتان!
روشن از راه به این دیرِ کهن برگردید

هرچه دارید از این خاکِ معطر دارید
دسته گل‌های پریشان! به چمن برگردید ...

این غزل تقدیم نامچه ندارد اما متن صراحتاً به ما می‌گوید خطاب به مهاجران و ایرانیان خارج از کشور سروده شده است. تعلق خاطر امیری اسفندقه به ایران، ادا و تعارف نیست که به مناسبت مناسبت‌ها و یا اتخاذ سیاست‌ها  جرقه بزند و بعد خاموش شود. این دو غزل مخصوصاً از آنجا که موضوع اصلی‌شان چیز دیگری است، تأیید روشنی بر این سخن من‌اند. امیری اسفندقه درد و دغدغه ایران دارد که با آن مسئول و یا این مهاجران ایرانی وارد گفت و گو و مذاکره می‌شود، برخلاف خیلی‌ها که به خاطر منفعت‌طلبی‌ها و درخواست‌های شخصی‌شان وارد چنین گفت و گوهایی می‌شوند. توجه به مسئله ملیت و هویت ایرانی از جمله مسائلی است که عموماً بسیار شعاری و تصنعی مورد توجه قرار می‌گیرند و کم‌اند شاعرانی که همچون بزرگانی چون ملک‌الشعرا بهار و مهدی اخوان ثالث به این مسئله بپردازند. از این رو باید قدر امیری اسفندقه را دانست. باری همان طور که گفتیم شعر اجتماعی در کل به جز این دقت‌ها، به خاطر هزینه‌هایش، شجاعت هم می‌خواهد.
 
دو موضوع دیگر هم  در شعرهای ورمشور بسیار حائز اهمیت و قابل توجه است، یکی اجتماعی و دیگری فردی. یکی شعرهای شهر محورِ امیری که می‌توان آن‌ها را ذیل همان عنوان شعر اجتماعی طبقه‌بندی کرد و امیری در آن‌ها  به روایتِ مشکلات و زیبایی‌های زندگی شهری می‌پردازد، از جمله چهار شعر با عنوان «خیابانی»، دو شعر با عنوان «جوجه ماشینی»، غزل «پرسه» و ... . موضوع دیگر هم شعرهای عرفانیِ امیری اسفندقه و جهان‌بینی عرفانی خاص اوست. به خاطر مجال اندک این دو موضوع را باز نمی‌کنم و فقط یادداشتم را با غزلی عارفانه و بهاری از اسفندقه پایان می‌دهم. کشف اینکه فلان جمله‌ی معروف موزون است و می‌تواند در شعری بیاید کار چندان دشواری نیست، مهم این است که تو بتوانی ردیف را این قدر گسترده انتخاب کنی و از طرفی از پسِ یکایکِ ردیف‌ها و قافیه‌ها هم برآیی و شعر تو این‌چنین یک دست باشد و همه ابیات هم باهم هم خانواده. عرفانِ ناب اسلامی و جهان‌بینی ایرانی در تمام ابیات این غزل، چراغ روشن کرده است:


رسید در کنفِ لااله الا الله
بهار از طرفِ لااله الا الله

نداشت طاقت ظلمت، چراغ روشن کرد
شکوفه از شعفِ لااله الا الله

نه بانگِ رعد، که دارند می‌زنند به شور
ملائکه به دفِ لااله الا الله

بریدم از همه صف‌های عاطل و باطل
رسیده‌ام به صفِ لااله الا الله

مرا به خلوتِ فقر و فنا حواله کنید
به عزت و شرفِ لااله الله

  • من ...

نقدِ یادداشتِ «سیدمهدی طباطبایی‎یاسین»
درنقد کتاب‎های «مرتضی امیری‎اسفندقه» در بیدل‎پژوهی


پیشخوان: این مقاله در شماره ۱۸ ماهنامه تخصصی اقلیم نقد (بهمن ۹۲) با عنوان «نقدِ نقد» منتشرشده است، در نقد مقاله‌ای از آقای طباطبایی. البته نگارشش برای شهریور ماه است. عموماً چنین یادداشت‌هایی را در به رنگ آسمان باز نشر نمی‌دهم. اما از آنجا که بی هماهنگی با مؤلف، مقدمه‌ای از سوی مسئولان مجله به مقاله‌ام تحمیل شده است ترجیح دادم اینجا هم باز نوشته شود. افزودن آن مقدمه هم غیرعلمی بود هم غیراخلاقی. «غیرعلمی» از این جهت که پیش از شروع متن پیش فرضی منفی به مخاطب داده می‌شود. حتی اگر آن داوریِ نادرست، درست باشد هم نباید پیش از خواندن متن آن هم از سوی خود مجله به مخاطب ارائه شود. مخاطب پیش خودش می‌گوید «خودشان قبل از مقاله خودشان نوشته‌اند این مقاله تند و گزنده است»! عجیب نیست؟ بر فرض که مقاله من در چند سطر گزنده باشد، باید دید علت چیست. باید دید لحن مقاله اول چگونه بوده است و شاید لحن مقاله من متناسب با لحن آن مقاله باشد. اما از این گذشته هم حق داوری با مخاطب است و نشریه حق ندارد چنان سطرهایی را پیش از مقاله مؤلف بنویسد. «غیراخلاقی» از این جهت که بی هماهنگی با من و بی تذکر به من چنین اتفاقی افتاده است. سردبیر محترم خیلی راحت می‌توانست به من بگوید از آنجا که نویسنده‌ی مقاله نقد شده (آقای طباطبایی) دوست و همکار ثابت ما در این نشریه است و با ایشان رودربایستی داریم نمی‌خواهیم نقدی بر ایشان منتشر کنیم. من می‌گفتم: چشم. یا می‌توانست بگوید به شرطی منتشر می‌کنیم که خودمان قبلش چند سطر به نفع آقای طباطبایی و نکوهش مقاله تو بنویسیم، من می‌گفتم: هرگز. اما سردبیر محترم هیچ‌چیزی به من نگفتند. هیچ تذکر و نقد و انتقادی. واقعاً تعجب می‌کنم. این روزها همه‌اش دارم تعجب می‌کنم.


پیشخوان
۲ : من متن مقاله آقای طباطبایی را در وبلاگشان خواندم. به جز این مقاله خواندن پست بعدی وبلاگشان هم انگیزه ای برای نوشتن یادداشت زیر بود.


بسم‌الله الرحمن الرحیم

«نه سعیِ حق طلبی»


در شماره تیرماه 92 ماهنامه اقلیم نقد، مقاله‌ای با عنوان «بررسی چهار کتاب در حوزه‌ی بیدل‌پژوهی» منتشر شده است. به نظر نگارنده در این مقاله اشتباهات مبنایی و اشکالات بسیاری وجود دارد. در این یادداشت بخشی از این اشکالات گردآوری و سرانجام درباره‌شان داوری شده است.

ابتدا که مقاله آقای طباطبایی را خواندم می‏خواستم یادداشتی بنویسم و در آن سطر سطرش  را بررسی کنم. چه اینکه به نظرم برای کسی که بخواهد این‌گونه دقیق و تفصیلی متن ایشان  را بررسی کند هم، این نوشته آن‌قدر اشتباه دارد که بتوان از همه پاره ‏ها ‏و پاراگراف‌هایش دست پر برگشت.  اما دیدم چنان یادداشتی فقط وقت مخاطب را می‏گیرد، از سوی دیگر دیدم نوشتن توصیفات کلی هم گرهی از کار نمی‌گشاید، سرانجام سعی کردم هم نگاهی کلی داشته باشم و هم چند نمونه‏ بارز را نقل و نقد کنم.


یک

موضوع مقاله‏ دکتر سید مهدی طباطبایی نقد و بررسی چهار کتاب مرتضی امیری اسفندقه درباره شاعر بزرگ قرن یازدهم و دوازدهم بیدل دهلوی است. این کتاب‌ها همگی سال 1389 توسط نشر تکا منتشر شدند:

مکتوب شوق (نگاهی به نامه‏ های ‏بیدل دهلوی)
سوانح اوقات (نگاهی به احوال و آثار بیدل دهلوی)
انجمن صبح (نگاهی به مخمسات بیدل دهلوی)
نسخه ‏ی دل (نگاهی به رسائل نثر بیدل دهلوی همراه با گزیده‏ای ‏از رساله‏ نکات)

شور و درخشش بیدل دوستی و بیدل پژوهی در ایران با پیروزی انقلاب اسلامی آغاز شد. پیش از انقلاب، بیدل در بسیاری از محافل و مجامع، مخصوصاً از نوع آکادمیک و دانشگاهی‌اش مظلوم و مهجور بود؛ و حتی گاهی منفور. به جز شخص دکتر شفیعی کدکنی که همیشه در پژوهش و نقد ادبی _و از جمله در مورد بیدل دهلوی_ از پیشتازان بودند دیگر پیشتازان این عرصه عموماً از شاعران انقلاب بودند، شاعرانی مثل علی معلم دامغانی، زنده‌یاد دکتر سید حسن حسینی و یوسفعلی میرشکاک. مسئله ‏ای ‏که می‏خواهم طرح کنم این است که در آن دوره نام بردن از بیدل کار آسانی نبود و مخصوصاً نزد ائمه‏ ی آکادمیک و مفتیان دانشگاه، کفر محسوب می‏شد. همین دکتر شفیعی هم که در آن میان استثنا به حساب می ‏آید، خود مسیر بسیاری را پیموده بود تا به جمع بیدل دوستان برسد. یعنی ایشان هم در آغاز راه نگاه خوبی به شعر جناب بیدل نداشتند.

حال چه شد که اکنون در ایران _هم در مجامع دانشگاهی و هم در محافل شعری_ نام بیدل نه تنها آبرومند است، بلکه آبرو دهنده است؟

پاسخ این پرسش در مشکلات و سطحی‌نگری‌های ‏بسیاری از نقدها، پژوهش‏ها ‏و نگاه‏های ‏به اصطلاح آکادمیک حوزه ادبیات است. در آن روزگار پژوهش‏های ‏مثلاً علمیِ بسیاری از دانشگاهیان نمی‏‏‏‏توانست خود را از حجب نورانی روش‏های ‏خشک و ناقص رسمی و عرفی برهاند و بیدل را بفهمد. این شاعران دانشگاه نرفته‏ ی واحد روش تحقیق نگذرانده‏ ی متهم به شوریدگی و شلختگی بودند که توانستند آن جزیره‏ ی راز و رمزآمیز و کمتر شناخته‌شده را پس از انقلاب بار دیگر در مرزهای ادبیات پارسی بازشناسی کنند و به حریم باشکوهش پا گذارند.

می‌دانید مسئله چیست؟ مسئله این است که اول یک نفر شعر می‏گوید، بعد نفر دوم درباره آن شعر حرف می‏زند. از این دو نفر، ادبیات کیست؟  آن کس که شعر را گفته یا آنکه درباره‌اش سخن گفته؟ مسلم است که اولی. اما این اولی و اصلی خیلی وقت‏ها ‏از سوی آن دومیِ فرعی، به شلختگی و اشتباه متهم می‏شود. ای وجود ثانوی! اگر اولی نبود که تو اصلاً وجود نداشتی! اگر «ادبیات» نبود، «درباره ادبیات»ی هم امکان تحقق نداشت. اگر زبان آفرین نباشد زبان‌دان و زبان‌شناس چه را می‏خواهند بدانند و بشناسند؟ چه وقاحت احمقانه و چه حماقت وقیحانه‏ای ‏داشته است آن استاد دانشگاهی که به خاقانی گفته بود «شما شاعر خوبی نیستید به نظر من. خیلی کارهایتان ضعیف است. خدا رحمت کند مرحوم «عنصری» را. برخلاف شما چه طبع روانی داشتند. اصلاً شعرهای عنصری را درک می‏کنید؟ آیا متوجهید چقدر درکتان نسبت به قصیده و غزل سطح پایین و غیر آکادمیک است؟»

سیر بیدل پژوهی در ایران بار دیگر ثابت کرد نه تنها خود «ادبیات» بر «درباره ادبیات» برتری دارد، بلکه در حوزه «درباره ادبیات» هم اهالی «ادبیات» بسیار بیشتر و بهتر از اهالی «درباره ادبیات» حرف برای گفتن دارند. استاد شفیعی کدکنی هم که گفتیم استثنائاً از شاعران انقلاب نبودند، با این حال از «شاعران» بودند و این حضور نه تنها سخن ما را رد نمی‏‏‏‏کند که تأیید هم می‏کند.

مسئله‏ مهم دیگر این است که از آن ابتدا در میان بیدل پژوهان دو نگاه، دو جریان و دو خط سیر اصلی و متمایز از هم وجود داشت. گفتنی ست این دو جریان، دو جریان اصلی شعر سی سال اخیر هم هستند و اختلاف و حضورشان فقط مربوط به حوزه‏ بیدل پژوهی نیست. قافله‌سالار یکی از این دو جریان دکتر شفیعی کدکنی ست و پرچم گروه دیگر بر دوش استاد علی معلم دامغانی است. اهمیت بیدل پژوهی امیری اسفندقه این است که او شاعری است که از هر دو فرقه خرقه دارد.


دو


بعضی بر این گمان‌اند که اگر مقاله‏ ی ما بیشتر از هزار کلمه بود، در ابتدایش مقدمه و چکیده‏ مقاله نوشته‌شده بود، در انتهایش منابع و ارجاعات به تفصیل ذکر شده بود و در آن از لحن خودمانی و زبان محاوره‏ ای ‏پرهیز شده بود پس لابد ما یک مقاله‏ ی خوب و علمی نوشته‌ایم. بعضی در گمانه‌زنی از این هم فراتر می‏روند و می‏گویند لابد ما یک پژوهشگر و منتقد برجسته هم هستیم. کسی که چنین بیاندیشد، چه در مقام نویسنده‏ مقاله، چه در مقام مخاطبِ موید آن مقاله، محکوم به ظاهربینی ست. باید توجه داشت که چه بسیار مقاله‌ها که ظاهر دقیقی دارند اما باطن عمیقی ندارند.


سه


برویم سراغ یکی از نقدهای آقای طباطبایی بر پژوهش آقای امیری اسفندقه. نویسنده‏ مقاله در اولین نقد خود ذیل سربرگ «باورها و داوری‏های ‏نادرست» می‏نویسد:

«نویسنده در این چهار کتاب، دریافت‌ها و باورهای خود پیرامون بیدل و بیدل‌پژوهی را بیان کرده و دربارة برخی موارد داوری نموده است؛ این کار در ذاتِ خود، خمیرمایة اصلی یک اثر پژوهشی را تشکیل می‌دهد امّا مشکل آنجاست که گاه این باورها و داوری‌ها درست به نظر نمی‌رسد. به چند نمونه از این موارد اشاره می‌شود:

اسفندقه با بهره‌گرفتن از تذکره‌ها دربارة زندگی بیدل می‌نویسد: «آنچه که از زندگی و احوال او برمی‌آید بیانگر این مطلب است که بیدل دربارگریز بوده است. او حتّی دربار شاهزاده اعظم را به علّت اینکه از او خواسته بودند تا قصیده‌ای بسراید در مدح شاهزاده اعظم ترک گفته بود». (نسخة دل، 24)

او در ادامه می‌آورد: «در خاتمة این دریافت می‌توان گفت و به جرئت هم که بیدل نه تنها اهل ستایش شاهان و سلاطین و شیاطین نبوده، که بسیاری مواقع بر آنان و اهل مال و جاه تاخته است». (نسخة دل، 28)

این ادعا در حالی است که اگر به کلیات بیدل نگاهی بیفکنیم، متوجّه خواهیم شد که او چندان هم با مدح بیگانه نبوده است و افزون بر مدیحه‌های گوناگون، قصیده‌ای نیز در وصف «شاهزاده اعظم» دارد:

حبّذا خورشید قدرت منظرِ اوجِ یقین
حکم‌فرمای سلاطین، متّکای عالمین
صاحب‌ِ علم و خداوند جهان، مختارِ دهر
والی دولت‌، پناهِ ملّت و اقبالِ دین
وارثِ صاحب‌قران، سلطان محمّد اعظم آن
کز گلِ مدحش زبان دارد چمن در آستین
... می‌کند «بیدل» دعای دولتِ پاینده‌اش
موجِ آمین می‌تراود از لبِ روح‌الامین


(بیدل، 1389، ج2 : 101)

بنابراین نباید قول تذکره‌ها را در این باره پذیرفت و چنین داوری کرد که دربارگریزی بیدل، یادآور احوال ناصرخسرو است. (انجمن صبح، 71) »


از سخن آقای طباطبایی بر می‏آید که بیدل دربارگریز نبوده است و تا حدودی جزو شاعران مادح سلاطین به حساب می ‏آید و از همین رو داوری اسفندقه درباره سلامت اخلاقی بیدل اشتباه است و بالطبع اینکه احوال بیدل یادآور آزادگی‏های ‏ناصرخسرو باشد هم خطاست.

شاهد آقای طباطبایی هم شعر یا شعرهایی ست که بیدل در آن شاه یا شاهزاده‏ای ‏را مدح کرده است.
باکمی دقت مشخص می‏شود که پاسخ آقای طباطبایی شاید پاسخ راستی باشد اما قطعاً پاسخ درستی نیست. یعنی این پاسخ، پرسش و دعوی دیگری به غیر از ادعای آقای اسفندقه را جوابگوست. اگر آقای اسفندقه گفته بودند بیدل تا به حال کسی را مدح نکرده است با آوردن این شاهد مثال دعوی ایشان نیز ابطال می‏شد. اما مسئله اینجاست که ناقد محترم اصلاً متوجه سخن مؤلف نشده است و یا شده ولی در پاسخ راه اشتباهی را رفته است. به خاطر حاکمیت طاغوت، بسیاری از شاعران گذشته به مرضی مهلک و اخلاقی زشت گرفتار آمده و مبتلا بودند و آن مجیز بزرگان گفتن به قصد ترفیع جاه و تحصیل مال بود. سخن آقای اسفندقه این است که بیدل دهلوی بر خلاف بسیاری از شاعران گذشته چنین خصلتی نداشته است. بیدل کسی نبوده که دیانت و شرافت و عزت و هنرش را پای اهوا و امیال سلاطین شیطان‌صفت قربانی کند. اگر به این تفاوت دقت شود فهمیده می‏شود که آقای طباطبایی دعوی مطرح نشده را جواب گفته‌اند و از پاسخشان گردی به دامان دعوی مطروحه نمی‏‏‏‏نشیند.

از سوی دیگر، مخاطبی که کتاب را نخوانده است ممکن است با خواندن نقد آقای طباطبایی گمان کند آقای اسفندقه با روحیات شاعرانه و خوش‌بینانه و با خیال‌پردازی این سخن را مطرح کرده است و هیچ اطلاعی از شعر و زندگی بیدل نداشته است و این تنها آقای طباطبایی ست که با آن غزل ثابت می‏کند سخنش به آثار بیدل مستند است. درحالی‌که امیری اسفندقه برای سخن خود نه تنها دلایل مستدل بلکه شواهد و اخبار مستند و انکار نشدنی هم آورده است. صفحه 24 تا 29 «نسخه‏ دل» شواهدی ست که اسفندقه از خود بیدل آورده است و در صفحه 70 تا 72 «انجمن صبح» به بررسی اخبار تذکره‏ ها ‏در این باره پرداخته است. مثلاً شعر زیبای بیدل:

ای که تعریف سلاطین کرده‌ای
مشق تعلیم شیاطین کرده‌ای

چیست تعلیم شیاطین؟ حب جاه
ای شیاطین مرشدت! رویت سیاه!

حتی این دعوی هم که از منش بیدل یاد آزادگی ناصرخسرو می‏افتیم را در کنار دیگر اخبار و شواهد، قطعه نثری از خود بیدل با وضوح و شدت بیشتری تأیید می‏کند:

پاکی دامان غنا | زیبِ کسوتِ تمکین نسبی | که به هرزه تازی افسونِ طمع | خاک راه اغنیا | برقِ ناموسِ سخن نبیخت | و صفای گوهر بی‌نیازی | طراز فطرت دریا همتی | که به تلاطم امواج احتیاج | آبروی معنی | در پای ستایش دونان نریخت.

این آشکارا ارجاع متنی دقیقی به ناصرخسرو و اصلاً ترجمان سخن او به زبان بیدلی است؛ آنجا که می‏گوید:

من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی درّ لفظ دَری را

پس تا اینجا دو نکته را گفتیم، یکی اینکه اصلاً سخن نویسنده کتاب این نبوده است که بیدل تا به حال مدح کسی را نگفته است که ناقد محترم با اشاره به مدایح بیدل سخن ایشان را رد کند. دیگر آنکه با فرض در نظر نگرفتن نکته نخست هم باز با مراجعه به کتاب می‏بینیم اسفندقه با استناد به شواهد و اخبار قطعی و واضح بر دربار گریزی بیدل تاکید دارد که همه در کتاب‌هایش آمده‌اند. نکته‏ ی جدیدی که می‏خواهم به آن اشاره‌کنم و البته در ادامه دو نکته قبلی ست این است که توجه داریم حضور مدح در دیوان شاعر به مثابه‏ درباری و مجیزگو بودن او نیست. چه اینکه ممکن است این مدح نه از روی هوا و هوس بلکه از سر مهر و محبت بوده باشد. «شاعر درباری» یک اصطلاح مذموم است و معنایش به شاعری که در دربار حضور پیدا می‏کند بازنمی‌گردد. معنای این اصطلاح همان «با طمع جاه و مال، مجیز حاکم گفتن» است. حال آنکه اسفندقه نگفته است او با هر اهل جاه و قدرتی بیگانه بوده است. در «نسخه دل» پس از همان سطری که آقای طباطبایی نقل کرده‌اند چند سطر هست که گویای توجه و دقت اسفندقه به این مطلب است:


«موانست بیدل با اهل فقر بوده و اهل این علم در هر لباسی بوده‌اند بیدل را خوش آمده. انس او با عاقل خان و شاکر خان و هرچه و همه چه خان همه از این حیث است»


جالب اینجاست که از خود دولتمندان کسانی بوده‌اند که هنرشناس و عرفان شناس بوده‌اند و خودشان باعزت و احترام مشتاق دیدار این شاعر و عارف بزرگ هندی بوده‌اند و سراغش را می‏گرفتند، نه اینکه بیدل خود به نزد آن‌ها برود.


چهار

یک اشتباه یا نقیصه ‏ای ‏که به اعتبار علمی مقاله آقای طباطبایی لطمه بسیاری وارد می کند، این است که ایشان در خیلی از نقدهایشان بخش اول سخن آقای امیری اسفندقه را نقل و نقد و بررسی کرده‌اند، ولی از آوردن بخش دیگر و _اتفاقاً_ مکمّلِ آن سخن، که نافی نقد منتقد نیز هست صرف‌نظر کرده‌اند. این روش اشتباه باعث می‏شود مخاطبی که کتاب را نخوانده یا با دقت نخوانده در قضاوت فریب بخورد، و به بهانه حضور یک شاهد به نفع آقای طباطبایی رأی بدهد. درحالی‌که مخاطبی که تنها یک بار کتاب را با دقت تورق کرده باشد، بی مراجعه به اسناد دیگر، صرفاً با بررسی خود کتاب متوجه اشتباه آقای طباطبایی می‏شود.

آقای طباطبایی نوشته‌اند:

«از آسیب‌های کار پژوهشی، انس گرفتن پژوهشگر با نویسنده یا شاعر است که داوری‌های او را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در برخی اظهارنظرهای اسفندقه نیز نوعی جانبداری از بیدل نمایان است: «می‌توان گفت که بیدل در استفاده از سجع، هیچ اصراری نداشته و در خصوص این مقوله، بسیار طبیعی اندیشیده و عمل کرده است». (نسخة دل، 81) »

پس از این مقدمه آقای طباطبایی به عنوان شاهد مثال مبنی بر مصنوعی بودن سجع جناب بیدل در بعضی موارد، نمونه‏ای ‏از نثر این شاعر را نقل کرده‌اند و سپس نوشته‌اند:

 «باید توجّه کرد این‌گونه سجع‌ها‌ که ردّ پای ضمیر خودآگاه نویسنده در آن‌ها به خوبی نمایان است، در آثار بیدل اندک‌شمار نیستند. »


باور این مطلب برای من دشوار است که آقای طباطبایی در صفحه 81 کتاب «نسخه دل» آن سخن آقای اسفندقه را دیده باشد، ولی پیش‌تر در صفحه 77 همین کتاب این سخن آقای اسفندقه را ندیده باشد:

«سجع‏های ‏او متکلف که نیست، هیچ، بسیار طبیعی و سر راست است و البته این عدم تکلف شدت و ضعف دارد»

همین یک سطر و توجه اسفندقه به مسئله «شدت و ضعف»، نقد آقای طباطبایی را به راحتی نفی می‏کند. حالا اینجا اصلاً نیاز نیست ما برویم سراغ بحث تکلف و تصنع در سجع بیدل. این یک مسئله ثانوی است که با حل شدن مسئله نخست لازم نیست مطرح شود. همین قدر اشاره‌کنم که نگاه مخاطب عام _یعنی امثال بنده_ به شعر و نثر بیدل دهلوی با نگاه مخاطب خاص فرق دارد. اگر قرار به ما سخت الفتان و دیرآشنایان مکتوبات بیدل باشد که در نظرمان نه تنها سجع‏ های ‏نثرهای بیدل، بلکه قافیه‏ های ‏غزل‏ های ‏بیدل هم، همه صنعت است و کلفت، بیگانه با طبیعت و فطرت. حال آنکه از پیش چشمِ دلِ مأنوسِ شعر و نثر، و آشنای جهان‏ و زبانِ بیدل، این حجاب‏ ها ‏همه کنار رفته‌اند. اینجاست که اگر بحث تکلف در سجع مطرح شود بحث خیلی فراتر از یک کلفَت ظاهری است. اینجا بحثی از جنس « نقد قافیه اندیشی» و _به تعبیری دیگر_ «قافیه سنجی» است. اینکه شاعر به جای شعر گفتن دنبال مقفّی گفتن باشد و به جای سخن گفتن دنبال مسجّع گفتن. من گرد این تهمت را با یک دلیل ساده از دامان نثر بیدل می‏تکانم: لازمه‏ قافیه اندیشی و سجع سنجی این است که ما تعدادی واژه‏ هم آهنگ را کنار هم ردیف کنیم. وقتی حدود سرزمین سخن را با این واژه ‏ها ‏تعیین کردیم، دیگر نمی‏‏‏‏توانیم از گستره‏ ی آن فراتر رویم. این باعث می‏شود معانی ما معانی تکراری و سخن ما قابل پیش‌بینی باشد. اینجا اولین نظریه ‏ای ‏که برای نجات معنا به ذهن می‏رسد این است که قافیه و سجع به نفع آزادی و نجات معنا حذف شوند. ولی آیا این دو نظریه تنها نظریه‌هایی هستند که وجود دارند؟ یعنی شاعران یا بی معنای قافیه اندیش اند یا بی‌قافیه ی اهل معنا؟ و آیا هیچ خط سومی وجود ندارد؟ قطعاً وجود دارد! این نظریه سوم همان نظریه ‏ای ‏است که حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی، نظامی، بیدل و همه شاعران بزرگ ما آن را قبول دارند، و آن نظریه ‏ای ‏ست که می‏گوید: شاعر کسی است که یکم: از قافیه و دیگر ابزار موسیقایی استفاده کند، دوم: او آن‌قدر تمرین و تکرار و مهارت دارد که این ابزارها برای او ابزارند نه محدودیت. که او سوار بر ادوات است نه ادوات سوار بر او. که او معنا را در ذهن می‏ آورد و موسیقی به تناسب آن معنا بر زبان و قلمش جاری می‏شود. و می‏ پرسم آیا کسی هست که بگوید سخن بیدل در نظم و نثر بیگانه با ژرفاست؟ یا اینکه معنا در آن دچار تنگناست؟

ظرافت، لطافت، تازگی و ترانگی سخن بیدل مهم‌ترین دلیل بر قافیه و سجع اندیش نبودن اوست.

حال ممکن است، کسی بگوید در بعضی موارد موسیقی در نثر بیدل خود را به رخ کشیده است، خوب به رخ کشیده باشد، مگر به رخ کشیده شدن موسیقی در شعرهای مولوی دلیل بر تصنع و تکلف یا قافیه اندیشی اوست؟ شاید این «به رخ کشیدن» به تناسب معنا لازم بوده است.


پنج


همان طور که اشاره شد، بسیاری از انتقادهای آقای طباطبایی به نویسنده چهارگانه‏ ی بیدل پژوهی، با رجوع خواننده به متن این چهار کتاب و خواندن پیش و پس سخن جناب امیری، منتفی می‏شوند. اما بخشی از این انتقادها حتی بی مراجعه به متن کتاب و صرفاً با دقت بر متن انتقاد برطرف شدنی است. از جمله جایی که آقای طباطبایی می‏گوید:

گاه در داوری‌های اسفندقه، تناقض‌هایی راه یافته است؛ او در جایی می‌نویسد: «بیدل با وجود اینهمه رباعی ناب و کامل، حتّی اگر هیچ غزلی هم نگفته و نسروده بود، باز هم به عنوان یکی از شاعران بزرگ ادب پارسی از او یاد می‌شد». (سوانح اوقات، 97)

امّا ظاهراً در کتاب دیگرش، این اظهارنظر خود را فراموش کرده که نوشته است: «در کمال حیرت بیدل دهلوی با وجود بسیاری آثار، برای بسیاری از اهل دانش و ادب هنوز حتّی در حدّ نام شناخته‌شده نیست»! (مکتوب شوق، 17)


این دو جمله که از آقای اسفندقه نقل‌شده به هیچ‌وجه باهم تناقض ندارند. با اینکه مطمئن نیستم این مسئله‏ بدیهی نیاز به توضیح داشته باشد ولی گفتنی ست حتی فارغ از صحت یا بطلان سخن آقای اسفندقه هم معنای این دوجمله همدیگر را نفی نمی‏‏‏‏کنند. چه اینکه هر یک از این دو به یک محدوده و جامعه‏ ی متفاوت با دیگری اشاره دارد. یکی دارد درباره بخشی از اهالی دانش و ادب سخن می‏گوید، دیگری به یاد کنندگان و داوران نهایی تاریخ ادبیات اشاره دارد. حقیقت هم همین است، بیدل هنوز هم برای خیلی‏ ها ‏یک سرزمین ناشناخته است، اما ارباب معرفت و زمره‏ ی تحقیق او را به عنوان یکی از بهترین‏ ها ‏می‏شناسند.


شش


شاید بتوان گفت شاه‌بیت و بیت الغزل اشتباهات و سهل‌انگاری‌های ‏آقای طباطبایی در یادداشتشان این است که ایشان چیستی و چگونگیِ «نقدِ مطالب یک کتاب» را با «نقدِ ویراستاریِ مطالب یک کتاب» خلط کرده‌اند، یا دست کم اشتباه گرفته‌اند.

از شروع اولین تراوش‏های ذهن یک مؤلف، تا رسیدن متن کامل و ویرایش شده‏ ی آن به دست مخاطب، راه بسیاری  پیموده می‏شود. همیشه احتمال زیادی وجود دارد که نویسنده به خاطر سهوهای اجتناب‌ناپذیر (مثلاً به خاطر سرعت در هنگام نوشتن) واژه‌ای را اشتباه بنویسد. و این اصلاً فلسفه‏ وجودیِ شغلی است به نام «ویراستاری» که قرار است در ویرایش متن به یاری نویسنده بیاید. به همین خاطر این خنده‌دار خواهد بود که کسی نویسنده را به خاطر چنین مسائلی نقد کند. از طرفی به جز احتمال سهو از سوی هر نویسنده‌ای، آنکه قرار است متن او را ماشین (تایپ) کند هم ممکن است دچار اشتباه شود، و از طرفی حتی ممکن است ویراستار هم در امر ویراستاری خود دچار اشتباه شود. باید توجه داشت، یکم: نسبت دادن اشتباه در دو مورد اخیر به نویسنده و جایگاه علمی او بسی بیش از مورد نخست بی‌جا و شگفت انگیز است. دوم: پیدا کردن غلط‌های نگارشی و ویرایشی یک کتاب یک چیز است، نقد مطالب آن یک چیز دیگر! آنچنانکه در لغتنامه ‏ی دهخدا می‏خوانیم: به «آنکه آثار ادبی و هنری را مورد بررسی و مطالعه قرار می‏دهد و معایب و محاسن و موارد قوت و ضعف آن آشکار می‏سازد» می‏گویند «منتقد» و در لغت‌نامه معین می‏بینیم به «کسی که به املای دقیق و تحت اللفظی واژه‏ها ‏بیشتر توجه می‏کند تا معنای آن ها» می‏گویند «ملانقطی»!

اگر نگوییم برگزیدن چنین خطای آشکاری به عنوان یک رویکرد در نقد ادبی، می‏تواند انقلابی در نقد ادبی باشد! مجبوریم بگوییم ناقد این چهار کتابِ بیدل پژوهی گل کاشته است!

مثلاً به این نقد آقای طباطبایی نگاه کنید:

«از طرف دیگر، در پاره‌ای مواقع به نظر می‌رسد که اسفندقه فضای کلی متن را فراموش می‌کند و با بیان مطلبی، مطلب دیگر را که در ابتدای جمله بیان کرده است، زیر سؤال می‌برد. برای مثال، او وقتی به دو رباعی بیدل در استقبال از رباعی معروف عنصری در پیراستن گیسوی ایاز به درخواست محمود غزنوی می‌رسد، دچار دگرگونی کلام می‌شود و در بخشی از آن از یک رباعی عنصری و در بخش دیگر، از دو رباعی او نام می‌برد:

«آن رباعی با داستان پشت پرده‌اش و با آن شهرتش با دو رباعی بیدل جواب داده شده است و جای دریغ است اگر آن دو رباعی در حافظه‌ها باشد و این دو رباعی نه» (سوانح اوقات، 57)

این در حالی است که عنصری در این موضوع، یک رباعی بیشتر ندارد:

کی عیب سر زلف بت از کاستن است‌
چه جای به غم نشستن و خاستن است‌
جای طرب و نشاط و می‏خواستن است‌
کاراستن سرو ز پیراستن است

(چهارمقاله، 1349: 57) »



هرکس صفحه‏ 56 تا 57 کتاب سوانح اوقات را مطالعه کند متوجه می‏شود مشکل فقط اینجاست که در این بخش کتاب یک جا به جای «یک» نوشته‌شده «دو»، همین. یعنی امارات و دیگر نشانه‌های متن این را به ما می‏گویند و این خیلی خنده‌دار که ما بگوییم: « اسفندقه فضای کلی متن را فراموش می‌کند و با بیان مطلبی، مطلب دیگر را که در ابتدای جمله بیان کرده است، زیر سؤال می‌برد» که انگاری آقای امیری یک مفهوم متناقض را در مطلبش عنوان کرده. یا بین دو بخش سخن امیری آن‌قدر فاصله است که این اشتباه ساده‏ تاپی به چشم نمی‌آیند. درحالی‌که همه بحث بر سر این پاراگراف است و اگر نگاه کنید بیش از آن غلط تایپی اسفندقه دو جا تاکید کرده است رباعی رودکی یکی است، کل پاراگراف مورد بحث را نگاه کنید:


«همین جا یادآور می‏شود این دو رباعی با قافیه‏ های ‏کاستن و آراستن استقبالیست از رباعی معروف عنصری که برای آرام کردن سلطان محمود آنگاه که در مستی موی ایاز را می‏بُرد سروده آمده است. آن رباعی با آن داستان پشت پرده‌اش و با آن شهرتش با دو رباعی بیدل جواب داده شده است و جای دریغ است اگر آن دو رباعی در حافظه‌ها باشد و این دو رباعی نه.»


می‌بینید که پیش از «دو»ی مورد بحث، در خود پاراگراف دو جا تاکید شده که رباعی رودکی یکی ست. جدا از اینکه در صفحه قبل هم اسفندقه تاکید کرده است: « یک رباعی هم از نظر محتوی و هم از ناحیه‏ ی موسیقی کناری مورد استقبال قرار گرفته است.»

خنده‌دار تر از همه‏ ی این حرف‌ها در نقد آقای طباطبایی، ارجاعی است که ایشان در پایان به «چهارمقاله» داده‌اند! انگار با آن ارجاع سندی تازه رو شده است که در کتاب نیست و چیزی ورای متن سوانح اوقات به دانش ما اضافه می‏کند!

اینجاست که آدم می‏فهمد چه بسیار مقاله‌ها که ظاهری آکادمیک دارند اما در باطن تنها فایده‌شان فکاهی و سرگرمی است.

جالب اینجاست که به جز این بخش، ایشان در مقاله‌شان فصلی مستوفی و مجزا را صرفاً به شمردن همین غلط‌های تایپی اختصاص داده‌اند، آن هم نه با عنوان غلط‌های تایپی و ایرادی که به ناشر وارد است، بلکه به عنوان خطاهای اسفندقه. برای ظریفان روزگار جالب خواهد بود که ببینند آقای طباطبایی در آن بخش از چنین جمله ‏هایی ‏استفاده کرده است:


«اسفندقه گاه هجایی بر مصرع افزوده و وزن شعر را بر هم ریخته است»

«در برخی موارد نیز، نویسنده با کاستن هجایی از مصرع، وزن شعر را به هم زده و درک مفهوم آن را بر خواننده دشوار کرده است»


نقش فاعلی قائل شدن برای آقای اسفندقه در این سطرها واقعاً عجیب است. آقای طباطبایی! اسفندقه این کارها را نکرده! این‌ها اشکالات تایپی هستند که هیچ اراده و هیچ فاعلی نمی‏‏‏‏خواستند به وجود بیایند، و اگر هم قرار باشد کسی مسئولیتشان را بر عهده بگیرد ناشر است. البته که من هم بر این عقیده‌ام که وجود چنین اشکالاتی، مخصوصاً در شعر، مخصوصاً در آثار بیدل، واقعاً مایه تأسف است. و این خیلی خوب است که شما زحمت کشیدید و بخشی از این اشکالات را متذکر شده‌اید، اما این تذکر سهل‌انگاری‌های ناشر است (که در جای خود ستوده است) نه نقد مطالب مؤلف. مسئله طرح جلد هم به همین نحو.


هفت

آقای طباطبایی در بخشی از مقاله خود نوشته‌اند:


«شاید بارزترین کاری که اسفندقه در این کتاب‌ها انجام داده است، نوشتن آثار منثور بیدل به صورت شعر سپید و با استفاده از علامت «/» است. بر من روشن نیست که اسفندقه چرا به خود جرئت چنین کاری را داده است و کدام دلیل او را به نوشتن این‌گونة نثر بیدل واداشته است:

غنچه‌ها/ در فصل خاموشی/ بهار خیال‌اند/ و هنگام لب گشودن/ پریشانی تمثال/ موج/ تا خروشی دارد/ از بحر جداست/ چون زبان به کام دزدید/ عین دریا ... »


ایشان در این بخش از مقاله‏ ی خود با آوردن نمونه‌ها و دلایلی تمام تلاش خود را کرده‌اند تا هم این رویکرد آقای امیری اسفندقه در بازنویسی نثر قدما به صورت شعر گسسته (به قول ایشان: شعر سپید. حال آن که مثلاً شعر نیمایی هم همین گونه نوشته می‏شود)  را اشتباه، بی‌دلیل و بی‌فایده معرفی کنند، هم خود جناب امیری را به خاطر چنین بدعتی سرزنش کنند. آن چنان که دیدید: «بر من روشن نیست که اسفندقه چرا به خود جرئت چنین کاری را داده است؟»

ما هم صرفاً برای اینکه مطلب بر آقای طباطبایی و خوانندگان گرامی روشن شود عرض می‏کنیم: در میان ادیبان و پژوهشگران ادبیات فارسی، کتاب‌های دکتر شفیعی کدکنی، هم به خاطر غنای علمی بی‌نظیرشان و هم به خاطر شهرت شاعریِ پدیدآورنده‌شان توانسته اند بیش از کتاب‌ها و پژوهش‏های ‏دیگر عزیزان، مورد توجه مردم قرار بگیرد. یعنی به جز اهل شعر و دانشجویان ادبیات، بسیاری از دانشجویانِ رشته‏ های ‏دیگر و اهالیِ اقالیمِ دورتر هم کتاب‌های آقای شفیعی کدکنی را می‏خوانند. از طرفی، شاید بتوان گفت از میان تمام پژوهش‏های ‏آقای شفیعی کدکنی، کتاب «موسیقی شعر» بنام‌ترین و خوشنام ترین است. با این تفاسیر برای من بسیار جای شگفتی است که منتقد ارجمند آقای طباطبایی که تا آنجا که من می‏دانم دکترای ادبیات فارسی هم دارند چگونه ممکن است این بنام‌ترین کتابِ خوشنام ترین پژوهشگر و استاد ادبیات فارسی _یعنی موسیقی شعرِ شفیعی کدکنی_ را نخوانده باشد و حتی از نکات بارزش بی‌خبر باشد. یعنی به نظر نمی‌آید آقای امیری اسفندقه برای نگارش نثر بیدل به شکل شعر گسسته «جرئت» خاصی به خود داده باشد وقتی سی سال پیش از او آقای شفیعی کدکنی در معروف‌ترین کتابش این خلاقیت را درباره نثری از خاقانی به تماشا گذاشته است. خوانندگان گرامی! در فصل «شعر منثور» و صفحه 274 کتاب موسیقی شعر آقای شفیعی کدکنی برای نخستین بار به خودش جرئت داد نثری زیبا را از «منشآت» جناب خاقانی برگزیند و به این شیوه‌اش باز نویسند.

علت این امر یک تذکر و بحث قدیمی درباره شعر سپید است، که اگر قرار است منورالفکران با نگارش نثرهای زیبایشان به صورت گسسته، نام شعر بر پیشانی آن‌ها ‏بگذارند، پس دیگر نثرهای زیبا _مخصوصاً میراث گران‌بهای نثر پارسی_ را هم می‏توان با بازنویسی به صورت گسسته از جایگاه نثر به پایگاه شعر ارتقا داد و آن‌ها ‏را نیز شعر سپید نامید.

بی‌شک توضیحات دکتر شفیعی در پیش و پس آن نثرِ باز نوشته‌شده‌ی خاقانی در کتاب موسیقی شعر، می‏تواند برای آقای طباطبایی و خوانندگان محترم روشنگر باشد.


سخن آخر


سطحی‌ترین تلقی از مفهوم «نقد» این است که آن را به عیب‌جویی و خورده گیری تقلیل بدهیم. نقد یک ابزار است و آن گونه که روش حکیم بنامِ آلمانی امانوئل کانت بود به معنای روشنگری است. یعنی روشن شدن تمام جوانب موضوع. آن گونه که معنای لغویش هم در لغتنامه‏ های ‏ما ناظر به «جدایی سره از ناسره» است. وقتی از «نقد ادبی» سخن می‏گوییم مرادمان بررسی همه‌جانبه‌ی یک متن ادبی تا حد ممکن، و شناخت و بازگویی همه خوبی‏ها ‏و بدی‏های ‏آن است. در غیر این صورت ممکن است به دامِ عیب‌جویی بیافتیم و به تبع آن از دیدن و بیان حقیقت محروم شویم. در مقاله آقای طباطبایی، این چهار پژوهش ارزشمند آقای امیری اسفندقه هیچ ارزشی ندارند. یعنی صرفاً به گفتن «جمله عیب مِی» بسنده شده و از گفتن هنر و خوبی‏های ‏این کتاب پرهیز شده است. این نخستین عیب مقاله آقای طباطبایی است. عیب دوم این است که آقای طباطبایی به عیب‌جویی بسنده نکرده‌اند و خیلی جاها متوسل به صناعتِ «عیب سازی» شده اند، آن گونه که بالا چند موردش را نقل و نقد کردیم، این عیب دوم باعث می‏شود معدود انتقادهای درست آقای طباطبایی هم به چشم نیایند. از طرفی این عیب دوم آن‌قدر پررنگ است که اصلاً به نظر نمی‌آید خطاهای آقای طباطبایی همه سهوی و صادقانه، و نیت ایشان از انتقاد تماماً خیرخواهانه باشد. مخصوصاً لحن مؤدبانه ولی توهین‌آمیز آقای طباطبایی نسبت به آقای اسفندقه بیش از پیش باعث شک و تردید ما در نیت خیرخواهانه و صرفاً بیدل پژوهی دوستانه‏ ی ایشان می‏شود، گذشته از اینکه بخشی از مقاله آقای طباطبایی صرفاً تمسخر نثر امیری اسفندقه است (و من از نقل و نقدش صرف‌نظر کردم) آقای طباطبایی پس از برشمردن همه عیب‏ها ‏در پایان متذکر می‏شود:


«در جریان شعر معاصر، بیدل عرصه‌ای بکر و دست‌ناخورده است و همین مطلب خارخاری در دل پژوهشگران ایجاد می‌کند تا با تحقیق و پژوهش، افزون بر روشن کردن زوایای پنهان آثار او، نام خود را در زمرة بیدل‌پژوهان ـ یا به قول اسفندقه: «بیدل‌آشنایان» (مکتوب شوق، 125) ـ قرار دهند.»


این جمله به صورت مؤدبانه یعنی به عقیده آقای طباطبایی، تمام تلاش و عمر و وقت و دقتی که آقای امیری اسفندقه برای بیدل پژوهی گذاشته‌اند صرفاً به هوس «نام آوری» بوده است. پناه بر خدا! حال آنکه گذشته از ارجمندی بسیار و ارزش والای این چهار اثر بیدل پژوهی، اسفندقه در ابتدای همه‌شان فروتنانه نوشته است:


«این دست و دل‌نوشته‌ها انشاهای یک معلّم ساده‌ی فارسی است در خصوص بیدل دهلوی. پیشاپیش از پژوهشگران آشنا با آداب و ترتیب عرصه‌ی تحقیق و تتبّع به دلیل ورود به این حوزه با نوشته‌هایی چنین بی‌آداب و ترتیب عذرخواه است»


و شاید مشکل هم همین جا باشد، چه بسا اگر امیری اسفندقه هم با تکبر و غرور دم از یک پژوهش و نقد علمی می‏زد و خود را صرفاً علاقمند جدیِ «رشد جریان بیدل‌پژوهی معاصر» می‏نمایاند، کسی جرئت نمی‌کرد این قدر بی‌دلیل، بی‌پروا، و بی‌پایه و مایه علمی او را نقد کند.

یا علی مدد

  • من ...