به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

۱۰ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

به بهانه تعطیلیِ موقتِ وبلاگ جیغ‎ و جار حروف

وبلاگ جیغ و جار حروف

نام این وبلاگ برگرفته از شعری است که بسیار دوستش می‎دارم از قدیم. از معدود شعرهایی که حتی آن را حفظم (مخصوصا با توجه به فاقدِ حافظه‎ی بلند مدت بودنِ من). شعر «خوشا پرنده» درقالبِ نیمایی، سروده‎ی استاد محمدرضا شفیعی‎کدکنی است و نخستین بار در دفتر «غزل برای گل آفتابگردان» و سپس در مجموعه‎ی «هزاره‎ی دومِ آهوی کوهی» منتشر شده است.

 

خوشا پرنده

خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می‎گوید.

گذر به سوی تو کردن ز کوچه‎ی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه‎ی آفات.


چه دیر و دور و دریغ!

خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می گوید.


ز کوچه‎ی کلمات،
عبور گاریِ اندیشه است و سَدِّ طریق
تصادفات صداها و جیغ و جارِ حروف
چراغ قرمزِ دستور و راهبندِ حریق.


تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمی‎رسم به تو هرگز از این خیابان من.


خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می گوید.

 

شعر بی‎شک شعر عمیقی است و ساختاری فوق‎العاده دارد. شاید از بهترین سروده‎های جناب شفیعی باشد. همچنین آشکارا رنگ و عطر غلیظی از متون دینی و عرفانی و مخصوصا کتابِ اصلی یعنی «قرآن کریم» دارد. (کم‎تر شاعر بزرگی را دیده‎ام که از خواندنِ کتاب اصلی غافل باشد.) از جمله:

«الم تر ان الله یسبح له من فى‎السموات و الارض، والطیر صافات، کل قد علم صلاته و تسبیحه»

 

سخن بر سرِ وبلاگ جیغ و جار حروف بود. من این وبلاگ را از قدیم می‎خواندم. مخصوصا همان قدیم. بعدا در دو نوبت سرِ دوتا یادداشت گفتم دیگر نمی‎خوانم. مهم‎ترینش یادداشتی بود که آنقدر ازش بدم آمد سریع وبلاگ را بستم. دیگر خیلی روشنفکری شده بود. هی پیشِ خودم می‎گفتم چطور ایشان توانستند چنین چیزی را بنویسند. از آنجایی که احترام ویژه‎ای از قدیم برای نویسنده قائل بودم خواستم انتقادم را بگویم؛ اما انتقادم آنقدر تند و تیز بود که اگر می‎گفتم قطعا ناراحت کننده می‎شد. از طرفی بیزار بودم (و هستم) از اینکه با اسم مستعار برای کسی کامنت بگذارم (شاید در همه عمرم یکی دوبار این کار را کرده باشم). زین‎رو ابتدا بی‎خیال شدم. بعدِ چندساعت دوباره ناراحت شدم و این‎بار از خودم. گفتم آدم حرف حق را باید بزند (مخصوصا اینکه  قبلش از یکی از یادداشت‎های خوبشان تقدیر کرده بودم). لذا رفتم وبلاگشان را باز کردم  ... دیدم آن یادداشت پاک شده!

بسیاری از وبلاگ‎نویس‎ها را بنده اصلا وبلاگ‎نویس نمی‎دانم. چون خودشان هم هویتی برای وبلاگ‎نویسیِ خودشان قائل نیستند. مثلا آن‎هایی که وبلاگ‎بازی می‎کنند، یا آن‎هایی که وبلاگ برایشان یک کالای تزئینی یا تبلیغاتی است. یا صرفا یک اعلامِ هویت. آن‎هایی که وبلاگ برای‎شان به مثابه یک پروفایل است فقط. به نظرم بدترین وبلاگ‎نویسان آن‎هایی هستند که بنده‎ی مخاطب‎اند؛ همچنین ناوبلاگ‎نویس‎ترین وبلاگ‎نویسان آنانند که هیچ ارزشی برای مخاطب قائل نیستند. یک وبلاگ‎نویس خوب و جدی وبلاگ‎نویسی است که برای خوش‎آمدِ مخاطب نمی‎نویسد؛ ولی به نفعِ مخاطب و به احترامِ او می‎نویسد؛ آنهم مخاطبِ خاص «وبلاگ» نه مخاطب بماهو مخاطب. یک وبلاگ نویسِ جدی برای نفسِ «وبلاگ‎نویسی» ارزش قائل است و وبلاگ‎نویسی برایش یک پدیده‎ی ثانوی نیست. عده‎ای فقط نمونه آثار (مثلا شعر یا مقاله یا داستان) در وبلاگ می‎گذارند و مخاطب را به کتابشان ارجاع می‎دهند؛ یعنی مخاطبشان مخاطبِ خریدارِ کتاب است فقط (تازه آن‎هم اگر واقعی باشد) و برای نفسِ مخاطبِ وبلاگ ارزش خاصی قائل نیستند. اینجا برایشان یک محل تبلیغ است و مخاطب بیچاره آن هنگام مخاطب است و ارزشمند که برود کتابشان را بخرد. اینکه وبلاگ‎نویسی نیست؛ تبلیغات است. از طرفِ دیگر، یک وبلاگ‎نویس ِارزشمند هم دنبالِ خودنمایی نیست هم این دنبالِ خودنمایی نبودنش منجر نمی‎شود که دیگر تبدیل شود به یک دروغ‎گوی بزرگ. وبلاگ‎نویسِ سزاوارِ وقت گذاشتن، کسی است که اولا او هم برای مخاطب وقت بگذارد، دوما با مخاطب صادق باشد؛ و البته این صداقت هم به این معنا نیست که هرچه به ذهنش رسید و همه‎چیز را درباره خصوصی‎ترین آناتِ خویش بگوید. گاهی بعضی مطالب را که می‎خوانم سریع می‎پرسم: به من چه؟

زین‎رو، هم با وبلاگ‎های تزئینی تبلیغاتی و صرفا اعلام حضوری مشکل دارم (از این‎ها که تشکیل شده‎اند از  1 عکس حسن صنوبری {در حال تفکر عمیق} + 2 پروفایلِ کاملِ حسن صنوبری {با ذکر رنگ پیژامه مورد علاقه‎اش و آدرس دقیق جاکفشیِ خانه‎شان} + 3 برای خرید آثار حسن صنوبری به اینجا مراجعه کنید + 4 لینکِ حضور حسن صنوبری در همه شبکه‎های اجتماعیِ جهان + 5 زندگینامه حسن صنوبری {خودنوشت ولی به روایت سوم شخص!} +...) هم وبلاگ‎هایی که کاملا شخصی و دردودل‎نویسی‎اند (از این‎ها که: 1 امروز با ساناز رفتیم پاساژ، خوش گذشت + 2 الآن خیلی احساس تنهایی می‎کنم، کاش یکی اینجا بود + 3 کی گفته ازدواج چیز خوبیه؟ 4 کی گفته باید از عادتم خجالت بکشم و اینجا تو وبلاگ دربارش ننویسم؟ 5 امروز حوصله‎تونو ندارم ...) هم با تلفیقِ هولناکِ این دو گزینه! (یعنی تلفیقِ احمقانه‎ترین حالت مرد بودن و احمقانه‎ترین حالت زن بودن با هم!).

البته بنده داشتم درمورد وبلاگ جیغ و جار حروف سخن می‎گفتم. خلاصه این وبلاگ یک وبلاگ جدی بود که من از سال‎ها پیش می‎شناختمشان؛ الآن تعداد زیادی وبلاگ‎نویس خوب و حرفه‎ای می‎شناسم که انگار همه با هم آشنایی‎هایی دارند، اما آن‎وقت‎ها فقط ایشان را از این جمع می‎شناختم. وبلاگی که گاهی خیلی خوب برای مخاطب وقت می‎گذاشت و هوشمندی و اندیشه‎ی دقیقی داشت. با موضوعاتی چون فلسفه هنر، فلسفه و زندگی، کتاب، جامعه، مسائل زنان، مردم نگاری و... البته ایشان هم مثل همه‎ی شما و دیگران شخصی‎نویسی داشتند گاهی و قطعا بنده آن بخش‎‎ها را نمی‎خواندم؛ همانطور که شخصی‎نویسیِ هیچکس دیگری را نمی‎خوانم. منظور از شخصی‎نویسی همه‎ی شخصی‎نویسی‎ها نیست. چه بسیار شخصی‎نویسی و جزئی‎نویسی که با یک گریزِ هنرمندانه یا دقتِ فیلسوفانه از جهانِ انتزاعی و خصوصیِ ما اتصال پیدا کند با کلیات و حقایقِ ارزشمندِ بشری. اما همه می‎دانیم این اتفاق زیاد نمی‎افتد و حاجسن عموما با خواندن و نوشتنِ شخصیات ارتباطی برقرار نمی‎کند. مخصوصا شخصی‎نویسی و دل‎نوشت‎نویسیِ یک خانم. اصلا اگر چنین کاری کنم در خلوتِ خویش احساس حقارت می‎کنم. درست مثل آن دانشجوی دزدی (آقا) که وقتی همکلاسی‎اش (خانم) از کلاس بیرون می‎رود، به جای برداشتنِ پول‎هایش از کیفش؛ بنشیند به کنجکاوی و فضولی سر کیف و موبایل آن بدبخت. می‎فهمید چه می‎گویم؟ خلافِ شرافت و اخلاق و بزرگ‎منشی و آقایی است. البته من همیشه به دوستان و بستگان گفته‎ام که شما وقتی شخصی‎نویسی می‎کنید آن‎هم نه در دفترچه یادداشتتان بلکه وسط اینترنت، مثل این است که وسط میدانِ شوش برهنه شوید. لکن الآن خیلی به شخصی‎نویس کاری ندارم و وارد این دعوای قدیمی نمی‎شوم؛ الآن به «شخصی‎نویس‎خوان» کار دارم. برفرض که یک‎نفر وسط شوش برهنه شد، من و شما که نباید بایستیم نگاه کنیم. البته شخصی‎نویسی در اینترنت بیشتر شبیهِ برهنه شدنِ یک «نابینا» در شوش است. کسی که حتی اشراف ندارد دقیقا کدام چشم‎های نامحرم در حالِ تماشای او هستند و وقاحت و حماقت خود را مشخصا نمی‎فهمد. یا کسی که در رخت‎کنِ مجهز به دوربین مخفی پیژامه عوض می‎کند. قطعا او خودش باید سرش را یکبار بالا بگیرد و دوربین را ببیند، قطعا او خودش هم خیلی مقصر است؛ ولی آنکس که پشتِ مانیتور نشسته در همه شرایط موجود بی‎ارزشی است.

تذکر: هرجا که لحنم تند و تیز می‎شود منظورم آن معنای افراطیِ شخصی‎نویسی است. هرچند که با معنای معتدلش هم مشکل دارم. خب اگر بخواهم دردل‎ها و تنهایی‎نوشت‎های یک خانم را گوش بدهم شایسته‎تر این است که زنگ بزنم به خواهرم یا بروم پای صحبتِ مادرم حرف و دردودلِ ایشان را بشنوم. (آنچنانکه اگر بخواهم دردودل شخصی‎ و خصوصی‎ام را بگویم بهتر است با یک دوست و یک امین و یک محرم در میان بگذارم نه همه‎ی جهانیان در اینترنت).

آخرین و بی‎ادبانه‎ترین گلوله‎ام به شخصی‎نویسی (البته از نوع افراطی‎اش) :
به نظرم شخصی‎نویسی یعنی همسری جستنِ حقیرانه و ملتمسانه از کیبورد و ماینتور. خب من اگر بخواهم ازدواج کنم می‎روم با یک نفر (می‎گویید نه؟ خب با چهار نفر :) ازدواج می‎کنم؛ نه با هفت میلیاردنفر دوست و دشمن و محرم و نامحرم و مسلم و کافر و خوب و مزخرفِ قَروقاطی. (قبلا در اینجا و اینجا سراغ این عوالم رفته‎ام.)

بحمدلله به برکتِ ظهور و شیوعِ «شبکه‎های اجتماعی» خیلِ عظیمی از شخصی‎نویسان و شخصی‎خوانان و حتی تبلیغاتی و تزئینی‎نویسان برای همیشه جهانِ درخشانِ وبلاگ را ترک کرده و به آنجا کوچیده‎اند. این تنها فایده‎ی قابلِ دفاع شبکه‎های مزخرفِ اجتماعی (چه اینترنتی چه موبایلی) است. (الآن کسی نگوید من گفتم هرکه در شبکه است شخصی‎نویس و تزئینی‎نویس است ها! هر مغزداری که گردو نیست ولی هرگردویی قطعا مغز دارد. درمورد شخصی‎نویسی هم گزینه افراطی را آوردم که سوتفاهم نشود).

امروز محیط وبلاگ خیلی بهتر از قبل است و به نظرم وبلاگ‎نویسانی که از کاهش کمیت مخاطبان گله‎مندند باید به افزایشِ کیفیتِ مخاطبان توجه داشته باشند. حقیقتا هم، اینکه مطلبِ آدم را صدنفر کافرِ جاهل بخوانند ارزشی ندارد درمقابل اینکه یک نفر آدمِ موحّدِ باحال و اهل فکر مخاطب آدم باشد. مهم خواننده و بازدید کننده نیست، مهم فهم‎کننده است. حداقل من که اینگونه  می‎اندیشم.

از موضوعِ وبلاگِ جیغ و جار حروف خیلی دور نشویم: به تعدادی از موضوعاتی که از نوشته‎های ایشان یادم می‎آمد اشاره کردم و حتما تصدیق می‎فرمایید تنوع و گستره‎شان زیاد بود؛ لکن نثر و قلمِ خوب ایشان + صداقت نوشتاری‎شان + زاویه دیدِ نو متفاوتشان + روایتِ قواعد کلی وبلاگ‎نویسی (که اندکی درباره‎شان سخن گفتیم=همان باور به هویتِ خاص وبلاگ‎نویسی و مخاطبانِ خاصش) + استفاده‎شان از بعضی تکنیک‎های حرفه‎ای وبلاگ‎نویسی (مثل «کوتاه‎نویسی» و در عین حال «مداوم‎نویسی») باعث می‎شد این تنوع و گستره‎ی موضوعی؛ آسیبی به ساختار و تمایز وبلاگ ایشان نزند و در نتیجه وبلاگ ایشان موردِ اقبالِ خوب خوانندگان قرار بگیرد. خود ایشان در یکی از آخرین سطرهایشان (انگار که از دنیا رفته باشند!) به همین موضوعِ تنوعِ مطالب اشاره می‎کنند و تاکید می‎کنند بهترین موضوع از نظر ایشان همان وبلاگ‎نویسی هیئتی (به تعبیرِ ایشان: «دلی») است:

پنج سال است دارم برای این طرف و آن طرف چیز میز می‌نویسم. از مقالۀ فلسفی بگیر تا ترجمۀ متون فلسفی و گزارش نشست فلسفی. از معرفی و نقد رمان فارسی، کتاب انگلیسی و نقد کتاب‌های فلسفی تا معرفی فیلم و تئاتر! یکی از ژانگولربازی‌هایی که خیلی به‌م چسبید گزارشی بود که همین پارسال خیلی خبرنگاری‌طور از یک «محل» نوشتم. خلاصه باید چشم و دلم سیر شده باشد با این همه کار متنوع. ولی نشده! بین همۀ این کارهای نوشتنی، بعضی‌ها هستند که دوست‌ترشان دارم. نوشتنی‌هایی که خیلی دلی نوشته شده‌اند. روایت‌هایی از جنس همین روایت‌های اینجا. چیزهایی که به پولش فکر نکردم. نوشتم برای اینکه دوست داشتم بنویسم‌شان. یکی از این نوشتنی‌ها دو هفته پیش منتشر شد، یکی همین ماه. منم عین این بچه‌های 16 ساله که دفعۀ اول‌شان است چیزی ازشان منتشر می‌شود دویدم تا دکۀ روزنامه فروشی و موقع رد شدن از عرض خیابان، تند تند لای مجله را باز کردم تا مطمئن شوم کارم چاپ شده! بعدش هم کار را برای بعضی‌ها که می‌دانستم دوستش دارند و مجله را نمی‌خرند ایمیل کردم. عین ندید بدیدها!

خلاصه که این‌طور. همۀ بچه‌ها عزیزاند. حتی ناخواسته‌ها. حتی آن بدقلق‌ها. ولی آن‌ها که با جانت ساخته‌ای از همه عزیزتراند. خدا از این بچه‌ها روزی همه کند الهی!


هنوز وقتی به خیلی از مطالب یا حتی رویکردهای ایشان فکر می‎کنم می‎بینم اصلا قبولشان ندارم (طبیعتا اینجانب هم  رویکردها و مطالب خودم را قبول دارم). با اینحال حال که در میان ما نیستند(!) باید این چند سطر را به احترام وبلاگنویسیِ جدی ایشان می‎نوشتم. قصدِ ما از نگارش این مطالب هم بزرگداشتِ یک وبلاگ‎نویس جدی بود که فعلا به مرخصی رفته و هم به همین بهانه بزرگداشتِ نفسِ وبلاگ‎نویسی جدی و حرفه‎ای و بیان تذکرات و دقائقی دراین مورد.

  • من ...

نداریم. چیزی به عنوانِ «مبعث در آیینه‎ی ادبیاتِ کهنِ پارسی» نداریم. ادبیات کلاسیک ما اصلا مبعث را آینگی نکرده‎است. شعر در ستایشِ حضرت ختمی مرتبت، شعر در روایتِ واقعه‎ی معراج، شعر در تبریک و تهنیتِ میلاد پیامبر اسلام، شعر در روایتِ احادیثِ منقول از و مربوط به ایشان، تا دل‎تان بخواهد هست. اما شعر درباره‎ی واقعه‎ی بزرگِ بعثتِ حضرت رسول و عید مبعث نداریم. و این البته در بادی امر و ظاهر کار کمی عجیب است. که چرا حتی خاقانی و نظامی هم شعری را به اختصاص برای این ‎واقعه‎ی بزرگِ اسلامی نسروده‎اند؟

البته تک و توک اشاره _در حد نام بردن و ذکر خیر فقط_ به این حادثه هست. مثلا عطار نیشابوری در منطق‎الطیر:

بعثت او سرنگونیِ بتان
امت او بهترینِ امتان

یا جمال‎الدین عبدرزاق اصفهانی در ترکیب‎بندِ مشهورش:

ای مذهب‎ها ز بعثت تو
چون مکتب‎ها به عید نوروز

و فقط چند موردِ دیگر که تنها لفظ بعثت یا اشاره‎ای در همین حد و حدود در آن‎ها آمده است.که این‎ها هم همگی ارتباطی به روزِ مبعث ندارند بلکه درباره اصل رسالت و بعثتِ حضرت ختمی‎مرتبت سروده شده‎اند.

البته منظورِ ما بیشتر قالب قصیده و مثنوی است، یعنی قالب‎هایی که در شعر کهن به‎طور موضوعی مورد استفاده قرار می‎گرفتند. مثلا می‎توان این سخن را پذیرفت که این بیتِ حافظ (در تأویل ثانوی و عرفانی‎اش) درباره بعثت نبی مکرم است:

نگارِ من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله‎آموز صد مدرس شد

و همین‎طور بیت قبلی‎اش (به خاطر توصیفِ فضای شب). لکن نمی‎توان گفت این غزل درباره عید مبعث است. چون غزل، مخصوصا در سبک عراقی و هندی چنین کار کردی نداشته‎است. حالا باز می‎توان گفت موضوع تمام غزل‎های سبک عراقی عشق است، اما غزلیات سبک هندی که اصلا موضوع (یک‎پارچه و واحد) ندارند. لذا بنای سخن ما بر مثنوی و قصیده است. باری در همین تک‎بیت‎ها و غزل‎ها هم سراغِ چندانی نمی‎توان از مبعث گرفت.

چرا شاعرانِ کهنِ ادبیات پارسی سراغ مبعث نرفته‎اند؟

پاسخ: غلبه‎ی فرهنگِ اهل تسنن و سایه‎ی افکار و آداب و رسومِ ایشان بر ادبیات فارسی. چه اینکه می‎دانیم شاعرانِ بزرگ ما عموما یا سنی بوده‎اند یا در حکومتِ اهل تسنن می‎زیسته‎اند.

این چه ربطی به موضوع دارد؟ مگر مبعث مختصِ شیعیان است؟ مگر یک واقعه‎ی اسلامی نیست؟

پاسخ: البته که بعثت یکی از حوادث و وقایع مهم اسلامی و مورد احترام تمام مسلمانان است و باید هم باشد، لکن در روایات اهل تسنن قولِ متواتری درباره‎ی زمانِ دقیق این روزِ مبارک وجود ندارد، به همین خاطر ایشان این روز را جشن نمی‎گیرند. نمی‎دانند کجاست تا برایش جشن بگیرند. به همین خاطر مدام تأکید می‎کنند که در اسلام فقط دو عید وجود دارد، عید قربان و عید فطر. زینرو شاعرِ بیچاره‎ی دورانِ کهن اصلا در خیابان چراغانی نمی‎دیده و نسبت به بزرگداشتِ این روز در کتاب فرمانی نمی‎دیده که بخواهد شعری هم دراین‎باره بسراید.

برخلافِ روایاتِ شیعه که با استناد به اخبار و احادیثِ قطعی و مستند و مسلم روز ٢٧ رجب را سالروزِ بعثت پیامبر و روزِ عید مبعث می‎دانند و خود را ملزم به بزرگ‎داشت و تبریک و تهنیت این روز.


اینجا دو چیز مشخص می‎شود. یکی اینکه شیعیان در بزرگداشتِ عید مبعث وظیفه‎ای ویژه و دو چندان دارند. چه اینکه دستِ برادر اهل سنت‎شان در اعزاز و اکرام این روز بسته است و وقتی مسلمانی کم‎کاری می‎کند، برادرش باید دوچندان کار کند.

مسئله‎ی دوم وظیفه‎ی خطیرِ شاعران شیعه است. هنوز هم ادبیات فارسی و حتی شاعرانِ شیعه در این موضوع در سایه‎ی نگاهِ اهل سنت‎اند. مثلا «رمضانیه» گفتن یا شعر برای عید فطر، امروز هم مثل گذشته بسیار پررونق است، یعنی شاعرانِ شیعه‎ی امروز هم بسیار بر این‎گونه‎های ادبی مشتاق‎اند. این اشتیاق اگر به خاطرِ اسلام باشد بسیار نیکوست، اما اگر کمی هم بنا بر عادتِ مألوف باشد نه. ما اگر تحت تاثیرِ عاداتِ برآمده از فرهنگِ اهل تسنن نباشیم باید برای در بزرگ‎داشتِ عیدِ مبعث و همه‎ی سننِ اسلامیِ مغفول مانده از سوی اهل تسنن هم کوشا باشیم و بسیار هم کوشا باشیم.

شبیهِ همین اهمیت، در موضوعات دیگری مثل سرایش و ستایشِ شخصیت‎های اسلامی مغفول مانده از سوی اهل تسنن نیز وجود دارد، از جمله موضوع جنابِ ابوطالب که اینجا  در مقدمه‎ی مطلب گفته شد.

پس از انقلاب نیز شاعرانی که برای مبعث شعر گفته‎اند بسیار اندک‎اند، اما باز هم باید به ایشان آفرین گفت که این فرزندانِ مکتبِ خمینی (از جمله دکتر موسوی گرمارودی و ...) آغازگرِ توجه به این معانیِ اسلامی و شیعی بودند.

  • من ...

کامنتی بر یادداشتِ قبلیم

اصلاً دلم نمی‌خواست دیگر درباره آقای امیری اسفندقه بنویسم. اصلاً دلم نمی‌خواست درباره «ورمشور» چیزی نوشته باشم. به چهار دلیل.

یکم: من درباره این شاعر گرامی زیاد نوشته‌ام
دوم: بالأخره کمابیش متوجه شدم بعضی از  این نوشتن‌های گاه و بی‌گاهم درباره ایشان و یکی دو عزیز دیگر بسیار می‌رنجند. ما هم که اهل رنجاندن نیستیم! برای مثالِ برای مطلبِ «نه سعی حق طلبی» (که به نظر خودم بسیار مطلب خوبی بود) نخستین کامنتی که آمد چنین حال و احوالی داشت. (هرچند نگارنده‌اش را می‌شناختم، اما چون  با نام مستعار بود و چون واژه‌هایش خلافِ عفت عمومی بود، آن تنها نظرِ مخالف خوان، و دیگر نظراتِ مهربانِ دیگران را تأیید نکردم.)
سوم:اگر به خودم بود و اگر قرار بود چیزی درباره کتاب‌های تازه‌ی ایشان بنویسم، چهار مجموعه‌ی دیگر را مناسب تر می‌دانستم. یعنی «ولی دوشنبه، آه»، «دهلی ستاره بود»، «نِماشم» و «گاهی خجالت می‌کشم از اینکه انسانم». آن سال جایزه کتاب فصل در بخش شعر هیچ برگزیده‌ای نداشت. فقط از یک کتاب  «تقدیر» شد آن هم ورمشور بود. من خیلی تعجب کردم. اینکه میزانِ فهم اندکِ مسئولان فرهنگی ما و گرفتاری‌شان در حجب سیاسی باعث شود از دادنِ جایزه کتاب فصل خودداری کنند چیز  تازه و عجیبی نیست. چه در بخش شعر چه در داستان. ولی اینکه این قدر نمی‌فهمند که حالا از این بین کدام اثر مهم‌تر است خیلی خنده‌دار است. بی‌شک کتابی مثلِ «ولی دوشنبه آه» شایسته‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی هم بود. همین طور «دارم خجالت می‌کشم از اینکه انسانم» و ... در همان مراسم نظرم درباره تفضل نیمایی‌ها بر غزلیات را خدمت خود استاد هم گفتم، ایشان هم _تا آنجا که در خاطرم هست_ پذیرفتند.
چهارم: خب واقعاً من خیلی خام هستم برای نوشتن از چنین بزرگانی. چه بسا این‌گونه نوشتن‌ها برای من عزت‌آفرین باشد و برای ایشان بالعکس.

این شد چهار دلیل برای اینکه دلم نمی‌خواست درباره ورمشور بنویسم. و اما دو دلیلی که باعث شد بنویسم:
یکم: برادری از من خواست.
دوم: بر فرض که من زیاد نوشته باشم، بر فرض که بعضی اذیت شوند و بر فرض که ترجیحم کتاب دیگری باشد، لکن آمدیم و پس فردا مردیم، کاری به بازخواستِ الهی ندارم، عذاب وجدانِ خودم خفه‌ام نمی‌کند که چرا تا بودم و فهمیدم و می‌توانستم بگویم نگفتم؟ آن هم وقتی حق مطلب ادا نمی‌شود و دوستان کم کاری می‌کنند؟ وقتی در جامعه‌ی ما شاعر زنده به حکم زنده بودن کم ارزش است. هنوز یک مقاله و یادداشت خوب برای «ولی دوشنبه آه » نوشته نشده. مایه‌ی تأسف است. نمی‌گویم همه از پسش بر می‌آیند، اما چه آنان که از پسش بر می‌آیند و چه آنان که نه، چیزی ننوشته‌اند. تاریخ ادبیات یک روز ما را به خاطر این اهمال‌ها مجازات می‌کند. «ولی دوشنبه آه» این مجموعه‌ی شگرف و بی‌نظیر دم پل صراط یقه‌مان را می‌گیرد. این کتاب‌ها مهم‌ترین اتفاقات سال‌های اخیر در شعر نیمایی اند.
البته هنوز هم  تا مجبور نشوم نمی‌نویسم. هنوز هم ترجیح می‌دهم دیگران بنویسند.
  • من ...



«...به من گوش کن

بازی از نیمه گذشته،

اما هنوز

آغاز نگشته است
»

در ملکوت سکوت حسن حسینی


پ ن: یادش به خیر چقدر این «در ملکوتِ سکوت» را می‌خواندم. خیلی می‌خواندم. یک مدت مستغرق در سید ‏حسن‏ حسینی‏ خوانی بودم. به جز یکی دو مقاله‌ی خیلی خوب و خاصِ جنابِ «سید احمد نادمی» (از جمله این مقاله و بحثِ رنگ‌آمیزی) دیگر هیچ کس را ندیدم که بتواند در فهم و خوانش سید حسن حسینی نکته‌ی تازه‌ای به من یاد بدهد. البته منظورم نکاتِ بینامتنی است نه فرامتنی. برعکس دیگر شاعران که درباره‌شان از همه بسیار یاد گرفته‌ام. شاید به این دلیل که کم پیدا می‌شد کسی که حسینی را خوب خوانده باشد _مثل همان آقای نادمی استثنایی_ و حالا بخواهد نکته‌ای هم درباره‌اش بگوید. گهگاه که نکته‌ای مطرح می‌شد برایم تکراری بود. بس که خودم خوانده بودم. چقدر در متروها خواندم. چقدر در پیاده‌روها خواندم. چقدر در حاشیه‌های اتوبان. چقدر صبح‌های زمستان. چقدر بالا سر مزارش. چقدر اول و آخر بهارش. تطبیقی با بیدل. تطبیقی با شاملو. مقایسه‌ای با قیصر. مقایسه‌ای با میرشکاک. چقدر هم مطالعه‌ی سید حسن حسینی در من تأثیر بدی گذاشته بود. چقدر داشتم بداخلاق و مزخرف می‌شدم. یأسی که خواندن بعضی آثار سید حسن حسینی به تو می‌دهد، به مراتب شدیدتر و وحشتناک تر از یأسی است که فلان نویسنده‌ی روشنفکرِ کافرِ سرشناس می‌دهد. چون این یأس‌های روشنفکری در دلِ مؤمن به خدا _ولو در حد نازل و تصنعی‌اش که من باشم_ اثری ندارند. اما یأس سید حسن حسینی، یأس خدایی بود. یک یأس مؤمنانه که در دنیا حریفی برای رویارویی با آن نمی‌توانستی پیدا کنی. هرچقدر هم که خودت را به بی‌خیالی می‌زدی باز از یک جایی_ یعنی دقیقاً از قلب، از این منزل مبارکِ ایمان و امید_ سر بر می‌آورد و تو را می‌گزید. البته سخنم درباب «یأسِ خدایی» استعاره‌ای است. منظورم این است که یأسِ برآمده از آثار او در ظاهر بیگانه با خدا نبود و الا در باطن هر یأسی کفر است. در باطن هر یأسی _هرچقدر هم عالمانه و محققانه_ جهل است . در جهانِ سید حسن حسینی هیچ حقیقت و عصمتی نیست که کشته یا دریده نشده باشد. در جهانِ شعریِ حسن حسینی تمام امامانِ معصوم شهید شده‌اند و هیچ امامِ غائب و حاضر و ناظر و قائم و منتقمی هم وجود ندارد. انگار خودِ مولا علی (علیه‌السلام) هست ولی خدای مولا علی (علیه‌السلام) نیست. واقعاً خدا خودش مرا از دستِ این سیدِ نابغه نجات داد. داشت ویرانم می‌کرد. اگر ادامه پیدا می‌کرد خیلی وضعم بدتر از اینی که الآن هست می‌شد. تن دادن به این‌گونه یأس‌ها آدم را هم احمق می‌کند هم متکبر. هم ابله هم متفرعن. و می‌دانیم ترکیب این دو صفت واقعاً مشمئز کننده است. کسی که هم ابله است هم فکر می‌کند داناترین است، بی‌شک بی‌نمک‌ترین اخم جهان و مضحک‌ترین پرستیژِ آن را دارد. سخن در بابِ مخاطبِ واداده در مقابل آن یأس‌هاست، سخن  در باب کسی است که فریاد و حتی ناله‌ای را بی کشیدنِ رنجش، از رنج‌کشیده‌ای به عاریت می‌گیرد. نه همه‌ی مخاطبان و دوستداران او و نه خدای ناکرده خود مؤلفِ نازنین. سخن _اولا_ درباره‌ی درد دزدهای بی‌درد است. ثانیا سخن درباره دردمندنمایانِ مقلد است.  همچنین _در سومین مقام_ سخن درباره انسان‌های ترسو و بی‌مایه است. نه آن حماسه‌ی غمگین. سید حسن حسینی گاهی بسیار زیبا و شگفت‌انگیز است. گاهی بهترین است. اما گاهی ...  البته پنجاه درصدی به او حق می‌دهم، وقتی دقت و ریزبینی و حساسیت بالای حسن حسینی همراه می‌شود با رنج‌کشیدگی‌اش، نتیجه طبیعتاً یک بدبینیِ هولناک و شکنندگیِ دردناک است. طبیعتاً نمودِ اصلی‌اش در آثار اوست. مخصوصاً در دهه هفتاد.

اگر سید حسن حسینی را نخوانده‌اید یا کم خوانده‌اید، یا هنوز نتوانسته دل شما را ببرد، کتاب «نوشداروی طرحِ ژنریک» را به محضرتان پیشنهاد می‌کنم.

اگر بیشتر خوانده‌اید و خودتان تا حدی به او علاقه‌مند هستید، کتاب «سفرنامه ی گردباد».

بی‌شک اکنون دیگر سخن گفتن  از «گنجشک و جبرئیل» زیادی تکراری و کلیشه‌ای ست.

میدانم اگر امروز که کمی کمتر از قبل سر به هوا هستم بنشینم و آثار او را بازنگری کنم خیلی بیشتر و بهتر از قبل می‌فهمم و خیلی دست پر تر بازمی‌گردم، ولی مسئله برایم اعصاب و روان است. از این جهت نمی‌دانم سرانجامِ من چه می‌شود.

البته می‌دانم که سرانجامِ او نیز عاقبت به خیری بود.

از «سفرنامه گردباد» _ پایان‏بندی یک غزل:


... زخم دار از کارزاری نابرابر آمدم

راه از نقش و نگارِ خونِ من، آذین گرفت


نیشِ خنجر در کمر _پیش از سقوطِ مرگبار_

مهربانْ بازوی مولایم ز روی زین گرفت!

  • من ...

درست به همان اندازه که از شنیدنِ قصدِ ورودِ یک داستان‌نویس حرفه‌ای به عالم شعر، خوشحال می‌شوم؛
وقتی می‌شنوم شاعری پخته می‌خواهد داستان و رمان بنویسد، چهار ستون بدنم می‌لرزد.

چون می‌دانم هردو محکوم به شکست‌اند.

اولی رقیب.
دومی رفیق.

موردِ استثنا نیز به سختی قابل تصور است.

در تفضل شعر بر داستان شکی نداریم، به همین خاطر کم پیش می‌آید که داستان‌نویسی دیگر خیالِ خامِ شاعری در سر بپروراند. و باز به همین خاطر گهگاه می‌بینیم شاعری بی هیچ پروایی سراغِ داستان‌پردازی می‌رود. به همین خاطر است که داستان‌نویس شکست‌خورده شاعر نمی‌شود ولی شاعر شکست‌خورده داستان‌نویس می‌شود.

در تفضل شعر بر داستان شکی نیست، ولی هر کاری به تمرین و ممارست و مطالعه‌ی خود احتیاج دارد. یک خلبانِ مسلطِ جت لزوماً یک راننده‌ی موفق پراید نیست.

بحثِ دیگر هم تفاوت‌های ذاتی و بنیانیِ بین عالم شعر و داستان است. روحیه‌ی شاعری با روحیه‌ی داستان‌پردازی بسیار متفاوت است. شکار شدن عالمی دارد و شکار کردن عالمی.

  • من ...

ای به پای دگران یکسره پاسوز شده!
باز کن چشم از این خوابِ گران، روز شده

پلک بر پلک مگر دوخته‌ای، کاین گونه
غفلت از خویش، تو را عادتِ هرروز شده؟

پیله برچیده، چه کس دیده که یک پروانه
باز یک گوشه نشسته است و قفس‏-دوز شده؟

قصرِ اربابِ ستم؟ یا که شبستانِ حرم؟
تو سزاوارِ که‌ای، شمع شب افروز شده!؟

دل ما را بنگر، غافل از آوازه‌ی خویش
رفته در کوی خِرَد، مسئله آموز شده


***

شیشه را بشکن و بیرون بزن از گوشه‌ی تُنگ
ماهیِ قرمزِ بازیچه‌ی نوروز شده!


روز نخست فروردین ۹۳




این علامت تعجب‌هایی که پس از سه سطر آمده، علامت تعجب نیست! (که مثلاً عجب بیت دقیقی! عجب نکته‌ای! عجب حرف جالبی!) بلکه علامت خطاب است. چون پس از منادا آمده است.
  • من ...

انصافا اگر شعرش را خودم نگفته بودم هم از این قطعه تعریف می‌کردم. من اصلا خودم طرفدار آقا نریمانم. علی ای حال آقای مطیعی زحمت کشیده‌اند بسیار زیبا و با حال  خوب این روضه را اجرا کرده‌اند. خوش به حال مثنوی من (البته شعر من هم شعر خوبی است!) . واقعا اجرشان با حضرت زهرا(سلام الله علیها). واقعا خوب روضه خواندن خیلی دشوارتر از خوب نوحه خواندن است. خدا انشاالله این گونه مداح‌های با دقت را زیاد کند.

تازه الآن شنیدمش (چون خودم نمی‌روم هیئتشان همیشه باید صبر کنم تا فایل صوتی را در سایتشان بگذارند). فقط پنج دقیقه است:

فاطمه! دست علی یار تو باد


  • من ...


۱

مثل اول تمام گل‌ها تازه
گل‌ها تازه، تمام دنیا تازه
یادت می‌آید؟ اولِ خلقت بود
ما آمده بودیم به اینجا تازه


۲

بفرست بر این کرانه نوری تازه
سوری، سفره ای، سروری تازه
امسال بهار هم بهشت زهرا،
مهمان تواند اهل قبوری تازه



۳

مژده! هر دم به جاده، گردی تازه،
می‌خیزد از مزارِ مردی تازه
زخمی نو، ضربتی نو، دردی تازه
شمشیری کهنه و نبردی تازه


۴

از خون زیبد مرا وضویی تازه
روحی شاداب، رنگ و رویی تازه
سیراب از آن تاک نشد کامم، کاش
زین تیغِ کهن کنم گلویی تازه

 

۵

آغاز مکن به هفت خوانی تازه
یا باز به این تن بده جانی تازه
من رستمِ هفت خوان شکستم، تو مرا
مردود مکن به امتحانی تازه


۶

یارب! راهم ده به جهانی تازه
این گونه مرا ببخش جانی تازه:
گویندم باز دوستانی تازه
از یار قدیم، داستانی تازه


نخستین شاعری که به این معنا «رباعی پیوسته» سروده (البته نه مثل دوبیتی پیوسته، به همین معنا که رباعی‌ها هم ردیف باشند) زنده یاد سید حسن حسینی است. یک فاتحه برایشان بخوانید . شعرهای ایشان چهارده رباعی همه با ردیف «در آیینه» اند که ظاهرا حال و هوایشان شبیه به هم است ولی باطنا تفاوت‌هایی دارند. آن رباعی‌های زیبا را می‌توانید در مجموعه «سفرنامه گردباد» بخوانید. این شش رباعی من (جسارتا!) هم دوتا دوتا موضوعشان شبیه هم است. از این حرف‌ها گذشته می‌شود چیزی به نام رباعی پیوسته وجود داشته باشد، اما قبلش باید دید دلیلی برای این وجود وجود دارد یا نه؟



غزل سال گذشته برای حضرت زهرا

آقای مطیعی هم لطف کردند در روضه امسالشان از آن غزل استفاده کردند.

  • من ...

نقدِ یادداشتِ «سیدمهدی طباطبایی‎یاسین»
درنقد کتاب‎های «مرتضی امیری‎اسفندقه» در بیدل‎پژوهی


پیشخوان: این مقاله در شماره ۱۸ ماهنامه تخصصی اقلیم نقد (بهمن ۹۲) با عنوان «نقدِ نقد» منتشرشده است، در نقد مقاله‌ای از آقای طباطبایی. البته نگارشش برای شهریور ماه است. عموماً چنین یادداشت‌هایی را در به رنگ آسمان باز نشر نمی‌دهم. اما از آنجا که بی هماهنگی با مؤلف، مقدمه‌ای از سوی مسئولان مجله به مقاله‌ام تحمیل شده است ترجیح دادم اینجا هم باز نوشته شود. افزودن آن مقدمه هم غیرعلمی بود هم غیراخلاقی. «غیرعلمی» از این جهت که پیش از شروع متن پیش فرضی منفی به مخاطب داده می‌شود. حتی اگر آن داوریِ نادرست، درست باشد هم نباید پیش از خواندن متن آن هم از سوی خود مجله به مخاطب ارائه شود. مخاطب پیش خودش می‌گوید «خودشان قبل از مقاله خودشان نوشته‌اند این مقاله تند و گزنده است»! عجیب نیست؟ بر فرض که مقاله من در چند سطر گزنده باشد، باید دید علت چیست. باید دید لحن مقاله اول چگونه بوده است و شاید لحن مقاله من متناسب با لحن آن مقاله باشد. اما از این گذشته هم حق داوری با مخاطب است و نشریه حق ندارد چنان سطرهایی را پیش از مقاله مؤلف بنویسد. «غیراخلاقی» از این جهت که بی هماهنگی با من و بی تذکر به من چنین اتفاقی افتاده است. سردبیر محترم خیلی راحت می‌توانست به من بگوید از آنجا که نویسنده‌ی مقاله نقد شده (آقای طباطبایی) دوست و همکار ثابت ما در این نشریه است و با ایشان رودربایستی داریم نمی‌خواهیم نقدی بر ایشان منتشر کنیم. من می‌گفتم: چشم. یا می‌توانست بگوید به شرطی منتشر می‌کنیم که خودمان قبلش چند سطر به نفع آقای طباطبایی و نکوهش مقاله تو بنویسیم، من می‌گفتم: هرگز. اما سردبیر محترم هیچ‌چیزی به من نگفتند. هیچ تذکر و نقد و انتقادی. واقعاً تعجب می‌کنم. این روزها همه‌اش دارم تعجب می‌کنم.


پیشخوان
۲ : من متن مقاله آقای طباطبایی را در وبلاگشان خواندم. به جز این مقاله خواندن پست بعدی وبلاگشان هم انگیزه ای برای نوشتن یادداشت زیر بود.


بسم‌الله الرحمن الرحیم

«نه سعیِ حق طلبی»


در شماره تیرماه 92 ماهنامه اقلیم نقد، مقاله‌ای با عنوان «بررسی چهار کتاب در حوزه‌ی بیدل‌پژوهی» منتشر شده است. به نظر نگارنده در این مقاله اشتباهات مبنایی و اشکالات بسیاری وجود دارد. در این یادداشت بخشی از این اشکالات گردآوری و سرانجام درباره‌شان داوری شده است.

ابتدا که مقاله آقای طباطبایی را خواندم می‏خواستم یادداشتی بنویسم و در آن سطر سطرش  را بررسی کنم. چه اینکه به نظرم برای کسی که بخواهد این‌گونه دقیق و تفصیلی متن ایشان  را بررسی کند هم، این نوشته آن‌قدر اشتباه دارد که بتوان از همه پاره ‏ها ‏و پاراگراف‌هایش دست پر برگشت.  اما دیدم چنان یادداشتی فقط وقت مخاطب را می‏گیرد، از سوی دیگر دیدم نوشتن توصیفات کلی هم گرهی از کار نمی‌گشاید، سرانجام سعی کردم هم نگاهی کلی داشته باشم و هم چند نمونه‏ بارز را نقل و نقد کنم.


یک

موضوع مقاله‏ دکتر سید مهدی طباطبایی نقد و بررسی چهار کتاب مرتضی امیری اسفندقه درباره شاعر بزرگ قرن یازدهم و دوازدهم بیدل دهلوی است. این کتاب‌ها همگی سال 1389 توسط نشر تکا منتشر شدند:

مکتوب شوق (نگاهی به نامه‏ های ‏بیدل دهلوی)
سوانح اوقات (نگاهی به احوال و آثار بیدل دهلوی)
انجمن صبح (نگاهی به مخمسات بیدل دهلوی)
نسخه ‏ی دل (نگاهی به رسائل نثر بیدل دهلوی همراه با گزیده‏ای ‏از رساله‏ نکات)

شور و درخشش بیدل دوستی و بیدل پژوهی در ایران با پیروزی انقلاب اسلامی آغاز شد. پیش از انقلاب، بیدل در بسیاری از محافل و مجامع، مخصوصاً از نوع آکادمیک و دانشگاهی‌اش مظلوم و مهجور بود؛ و حتی گاهی منفور. به جز شخص دکتر شفیعی کدکنی که همیشه در پژوهش و نقد ادبی _و از جمله در مورد بیدل دهلوی_ از پیشتازان بودند دیگر پیشتازان این عرصه عموماً از شاعران انقلاب بودند، شاعرانی مثل علی معلم دامغانی، زنده‌یاد دکتر سید حسن حسینی و یوسفعلی میرشکاک. مسئله ‏ای ‏که می‏خواهم طرح کنم این است که در آن دوره نام بردن از بیدل کار آسانی نبود و مخصوصاً نزد ائمه‏ ی آکادمیک و مفتیان دانشگاه، کفر محسوب می‏شد. همین دکتر شفیعی هم که در آن میان استثنا به حساب می ‏آید، خود مسیر بسیاری را پیموده بود تا به جمع بیدل دوستان برسد. یعنی ایشان هم در آغاز راه نگاه خوبی به شعر جناب بیدل نداشتند.

حال چه شد که اکنون در ایران _هم در مجامع دانشگاهی و هم در محافل شعری_ نام بیدل نه تنها آبرومند است، بلکه آبرو دهنده است؟

پاسخ این پرسش در مشکلات و سطحی‌نگری‌های ‏بسیاری از نقدها، پژوهش‏ها ‏و نگاه‏های ‏به اصطلاح آکادمیک حوزه ادبیات است. در آن روزگار پژوهش‏های ‏مثلاً علمیِ بسیاری از دانشگاهیان نمی‏‏‏‏توانست خود را از حجب نورانی روش‏های ‏خشک و ناقص رسمی و عرفی برهاند و بیدل را بفهمد. این شاعران دانشگاه نرفته‏ ی واحد روش تحقیق نگذرانده‏ ی متهم به شوریدگی و شلختگی بودند که توانستند آن جزیره‏ ی راز و رمزآمیز و کمتر شناخته‌شده را پس از انقلاب بار دیگر در مرزهای ادبیات پارسی بازشناسی کنند و به حریم باشکوهش پا گذارند.

می‌دانید مسئله چیست؟ مسئله این است که اول یک نفر شعر می‏گوید، بعد نفر دوم درباره آن شعر حرف می‏زند. از این دو نفر، ادبیات کیست؟  آن کس که شعر را گفته یا آنکه درباره‌اش سخن گفته؟ مسلم است که اولی. اما این اولی و اصلی خیلی وقت‏ها ‏از سوی آن دومیِ فرعی، به شلختگی و اشتباه متهم می‏شود. ای وجود ثانوی! اگر اولی نبود که تو اصلاً وجود نداشتی! اگر «ادبیات» نبود، «درباره ادبیات»ی هم امکان تحقق نداشت. اگر زبان آفرین نباشد زبان‌دان و زبان‌شناس چه را می‏خواهند بدانند و بشناسند؟ چه وقاحت احمقانه و چه حماقت وقیحانه‏ای ‏داشته است آن استاد دانشگاهی که به خاقانی گفته بود «شما شاعر خوبی نیستید به نظر من. خیلی کارهایتان ضعیف است. خدا رحمت کند مرحوم «عنصری» را. برخلاف شما چه طبع روانی داشتند. اصلاً شعرهای عنصری را درک می‏کنید؟ آیا متوجهید چقدر درکتان نسبت به قصیده و غزل سطح پایین و غیر آکادمیک است؟»

سیر بیدل پژوهی در ایران بار دیگر ثابت کرد نه تنها خود «ادبیات» بر «درباره ادبیات» برتری دارد، بلکه در حوزه «درباره ادبیات» هم اهالی «ادبیات» بسیار بیشتر و بهتر از اهالی «درباره ادبیات» حرف برای گفتن دارند. استاد شفیعی کدکنی هم که گفتیم استثنائاً از شاعران انقلاب نبودند، با این حال از «شاعران» بودند و این حضور نه تنها سخن ما را رد نمی‏‏‏‏کند که تأیید هم می‏کند.

مسئله‏ مهم دیگر این است که از آن ابتدا در میان بیدل پژوهان دو نگاه، دو جریان و دو خط سیر اصلی و متمایز از هم وجود داشت. گفتنی ست این دو جریان، دو جریان اصلی شعر سی سال اخیر هم هستند و اختلاف و حضورشان فقط مربوط به حوزه‏ بیدل پژوهی نیست. قافله‌سالار یکی از این دو جریان دکتر شفیعی کدکنی ست و پرچم گروه دیگر بر دوش استاد علی معلم دامغانی است. اهمیت بیدل پژوهی امیری اسفندقه این است که او شاعری است که از هر دو فرقه خرقه دارد.


دو


بعضی بر این گمان‌اند که اگر مقاله‏ ی ما بیشتر از هزار کلمه بود، در ابتدایش مقدمه و چکیده‏ مقاله نوشته‌شده بود، در انتهایش منابع و ارجاعات به تفصیل ذکر شده بود و در آن از لحن خودمانی و زبان محاوره‏ ای ‏پرهیز شده بود پس لابد ما یک مقاله‏ ی خوب و علمی نوشته‌ایم. بعضی در گمانه‌زنی از این هم فراتر می‏روند و می‏گویند لابد ما یک پژوهشگر و منتقد برجسته هم هستیم. کسی که چنین بیاندیشد، چه در مقام نویسنده‏ مقاله، چه در مقام مخاطبِ موید آن مقاله، محکوم به ظاهربینی ست. باید توجه داشت که چه بسیار مقاله‌ها که ظاهر دقیقی دارند اما باطن عمیقی ندارند.


سه


برویم سراغ یکی از نقدهای آقای طباطبایی بر پژوهش آقای امیری اسفندقه. نویسنده‏ مقاله در اولین نقد خود ذیل سربرگ «باورها و داوری‏های ‏نادرست» می‏نویسد:

«نویسنده در این چهار کتاب، دریافت‌ها و باورهای خود پیرامون بیدل و بیدل‌پژوهی را بیان کرده و دربارة برخی موارد داوری نموده است؛ این کار در ذاتِ خود، خمیرمایة اصلی یک اثر پژوهشی را تشکیل می‌دهد امّا مشکل آنجاست که گاه این باورها و داوری‌ها درست به نظر نمی‌رسد. به چند نمونه از این موارد اشاره می‌شود:

اسفندقه با بهره‌گرفتن از تذکره‌ها دربارة زندگی بیدل می‌نویسد: «آنچه که از زندگی و احوال او برمی‌آید بیانگر این مطلب است که بیدل دربارگریز بوده است. او حتّی دربار شاهزاده اعظم را به علّت اینکه از او خواسته بودند تا قصیده‌ای بسراید در مدح شاهزاده اعظم ترک گفته بود». (نسخة دل، 24)

او در ادامه می‌آورد: «در خاتمة این دریافت می‌توان گفت و به جرئت هم که بیدل نه تنها اهل ستایش شاهان و سلاطین و شیاطین نبوده، که بسیاری مواقع بر آنان و اهل مال و جاه تاخته است». (نسخة دل، 28)

این ادعا در حالی است که اگر به کلیات بیدل نگاهی بیفکنیم، متوجّه خواهیم شد که او چندان هم با مدح بیگانه نبوده است و افزون بر مدیحه‌های گوناگون، قصیده‌ای نیز در وصف «شاهزاده اعظم» دارد:

حبّذا خورشید قدرت منظرِ اوجِ یقین
حکم‌فرمای سلاطین، متّکای عالمین
صاحب‌ِ علم و خداوند جهان، مختارِ دهر
والی دولت‌، پناهِ ملّت و اقبالِ دین
وارثِ صاحب‌قران، سلطان محمّد اعظم آن
کز گلِ مدحش زبان دارد چمن در آستین
... می‌کند «بیدل» دعای دولتِ پاینده‌اش
موجِ آمین می‌تراود از لبِ روح‌الامین


(بیدل، 1389، ج2 : 101)

بنابراین نباید قول تذکره‌ها را در این باره پذیرفت و چنین داوری کرد که دربارگریزی بیدل، یادآور احوال ناصرخسرو است. (انجمن صبح، 71) »


از سخن آقای طباطبایی بر می‏آید که بیدل دربارگریز نبوده است و تا حدودی جزو شاعران مادح سلاطین به حساب می ‏آید و از همین رو داوری اسفندقه درباره سلامت اخلاقی بیدل اشتباه است و بالطبع اینکه احوال بیدل یادآور آزادگی‏های ‏ناصرخسرو باشد هم خطاست.

شاهد آقای طباطبایی هم شعر یا شعرهایی ست که بیدل در آن شاه یا شاهزاده‏ای ‏را مدح کرده است.
باکمی دقت مشخص می‏شود که پاسخ آقای طباطبایی شاید پاسخ راستی باشد اما قطعاً پاسخ درستی نیست. یعنی این پاسخ، پرسش و دعوی دیگری به غیر از ادعای آقای اسفندقه را جوابگوست. اگر آقای اسفندقه گفته بودند بیدل تا به حال کسی را مدح نکرده است با آوردن این شاهد مثال دعوی ایشان نیز ابطال می‏شد. اما مسئله اینجاست که ناقد محترم اصلاً متوجه سخن مؤلف نشده است و یا شده ولی در پاسخ راه اشتباهی را رفته است. به خاطر حاکمیت طاغوت، بسیاری از شاعران گذشته به مرضی مهلک و اخلاقی زشت گرفتار آمده و مبتلا بودند و آن مجیز بزرگان گفتن به قصد ترفیع جاه و تحصیل مال بود. سخن آقای اسفندقه این است که بیدل دهلوی بر خلاف بسیاری از شاعران گذشته چنین خصلتی نداشته است. بیدل کسی نبوده که دیانت و شرافت و عزت و هنرش را پای اهوا و امیال سلاطین شیطان‌صفت قربانی کند. اگر به این تفاوت دقت شود فهمیده می‏شود که آقای طباطبایی دعوی مطرح نشده را جواب گفته‌اند و از پاسخشان گردی به دامان دعوی مطروحه نمی‏‏‏‏نشیند.

از سوی دیگر، مخاطبی که کتاب را نخوانده است ممکن است با خواندن نقد آقای طباطبایی گمان کند آقای اسفندقه با روحیات شاعرانه و خوش‌بینانه و با خیال‌پردازی این سخن را مطرح کرده است و هیچ اطلاعی از شعر و زندگی بیدل نداشته است و این تنها آقای طباطبایی ست که با آن غزل ثابت می‏کند سخنش به آثار بیدل مستند است. درحالی‌که امیری اسفندقه برای سخن خود نه تنها دلایل مستدل بلکه شواهد و اخبار مستند و انکار نشدنی هم آورده است. صفحه 24 تا 29 «نسخه‏ دل» شواهدی ست که اسفندقه از خود بیدل آورده است و در صفحه 70 تا 72 «انجمن صبح» به بررسی اخبار تذکره‏ ها ‏در این باره پرداخته است. مثلاً شعر زیبای بیدل:

ای که تعریف سلاطین کرده‌ای
مشق تعلیم شیاطین کرده‌ای

چیست تعلیم شیاطین؟ حب جاه
ای شیاطین مرشدت! رویت سیاه!

حتی این دعوی هم که از منش بیدل یاد آزادگی ناصرخسرو می‏افتیم را در کنار دیگر اخبار و شواهد، قطعه نثری از خود بیدل با وضوح و شدت بیشتری تأیید می‏کند:

پاکی دامان غنا | زیبِ کسوتِ تمکین نسبی | که به هرزه تازی افسونِ طمع | خاک راه اغنیا | برقِ ناموسِ سخن نبیخت | و صفای گوهر بی‌نیازی | طراز فطرت دریا همتی | که به تلاطم امواج احتیاج | آبروی معنی | در پای ستایش دونان نریخت.

این آشکارا ارجاع متنی دقیقی به ناصرخسرو و اصلاً ترجمان سخن او به زبان بیدلی است؛ آنجا که می‏گوید:

من آنم که در پای خوکان نریزم
مر این قیمتی درّ لفظ دَری را

پس تا اینجا دو نکته را گفتیم، یکی اینکه اصلاً سخن نویسنده کتاب این نبوده است که بیدل تا به حال مدح کسی را نگفته است که ناقد محترم با اشاره به مدایح بیدل سخن ایشان را رد کند. دیگر آنکه با فرض در نظر نگرفتن نکته نخست هم باز با مراجعه به کتاب می‏بینیم اسفندقه با استناد به شواهد و اخبار قطعی و واضح بر دربار گریزی بیدل تاکید دارد که همه در کتاب‌هایش آمده‌اند. نکته‏ ی جدیدی که می‏خواهم به آن اشاره‌کنم و البته در ادامه دو نکته قبلی ست این است که توجه داریم حضور مدح در دیوان شاعر به مثابه‏ درباری و مجیزگو بودن او نیست. چه اینکه ممکن است این مدح نه از روی هوا و هوس بلکه از سر مهر و محبت بوده باشد. «شاعر درباری» یک اصطلاح مذموم است و معنایش به شاعری که در دربار حضور پیدا می‏کند بازنمی‌گردد. معنای این اصطلاح همان «با طمع جاه و مال، مجیز حاکم گفتن» است. حال آنکه اسفندقه نگفته است او با هر اهل جاه و قدرتی بیگانه بوده است. در «نسخه دل» پس از همان سطری که آقای طباطبایی نقل کرده‌اند چند سطر هست که گویای توجه و دقت اسفندقه به این مطلب است:


«موانست بیدل با اهل فقر بوده و اهل این علم در هر لباسی بوده‌اند بیدل را خوش آمده. انس او با عاقل خان و شاکر خان و هرچه و همه چه خان همه از این حیث است»


جالب اینجاست که از خود دولتمندان کسانی بوده‌اند که هنرشناس و عرفان شناس بوده‌اند و خودشان باعزت و احترام مشتاق دیدار این شاعر و عارف بزرگ هندی بوده‌اند و سراغش را می‏گرفتند، نه اینکه بیدل خود به نزد آن‌ها برود.


چهار

یک اشتباه یا نقیصه ‏ای ‏که به اعتبار علمی مقاله آقای طباطبایی لطمه بسیاری وارد می کند، این است که ایشان در خیلی از نقدهایشان بخش اول سخن آقای امیری اسفندقه را نقل و نقد و بررسی کرده‌اند، ولی از آوردن بخش دیگر و _اتفاقاً_ مکمّلِ آن سخن، که نافی نقد منتقد نیز هست صرف‌نظر کرده‌اند. این روش اشتباه باعث می‏شود مخاطبی که کتاب را نخوانده یا با دقت نخوانده در قضاوت فریب بخورد، و به بهانه حضور یک شاهد به نفع آقای طباطبایی رأی بدهد. درحالی‌که مخاطبی که تنها یک بار کتاب را با دقت تورق کرده باشد، بی مراجعه به اسناد دیگر، صرفاً با بررسی خود کتاب متوجه اشتباه آقای طباطبایی می‏شود.

آقای طباطبایی نوشته‌اند:

«از آسیب‌های کار پژوهشی، انس گرفتن پژوهشگر با نویسنده یا شاعر است که داوری‌های او را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در برخی اظهارنظرهای اسفندقه نیز نوعی جانبداری از بیدل نمایان است: «می‌توان گفت که بیدل در استفاده از سجع، هیچ اصراری نداشته و در خصوص این مقوله، بسیار طبیعی اندیشیده و عمل کرده است». (نسخة دل، 81) »

پس از این مقدمه آقای طباطبایی به عنوان شاهد مثال مبنی بر مصنوعی بودن سجع جناب بیدل در بعضی موارد، نمونه‏ای ‏از نثر این شاعر را نقل کرده‌اند و سپس نوشته‌اند:

 «باید توجّه کرد این‌گونه سجع‌ها‌ که ردّ پای ضمیر خودآگاه نویسنده در آن‌ها به خوبی نمایان است، در آثار بیدل اندک‌شمار نیستند. »


باور این مطلب برای من دشوار است که آقای طباطبایی در صفحه 81 کتاب «نسخه دل» آن سخن آقای اسفندقه را دیده باشد، ولی پیش‌تر در صفحه 77 همین کتاب این سخن آقای اسفندقه را ندیده باشد:

«سجع‏های ‏او متکلف که نیست، هیچ، بسیار طبیعی و سر راست است و البته این عدم تکلف شدت و ضعف دارد»

همین یک سطر و توجه اسفندقه به مسئله «شدت و ضعف»، نقد آقای طباطبایی را به راحتی نفی می‏کند. حالا اینجا اصلاً نیاز نیست ما برویم سراغ بحث تکلف و تصنع در سجع بیدل. این یک مسئله ثانوی است که با حل شدن مسئله نخست لازم نیست مطرح شود. همین قدر اشاره‌کنم که نگاه مخاطب عام _یعنی امثال بنده_ به شعر و نثر بیدل دهلوی با نگاه مخاطب خاص فرق دارد. اگر قرار به ما سخت الفتان و دیرآشنایان مکتوبات بیدل باشد که در نظرمان نه تنها سجع‏ های ‏نثرهای بیدل، بلکه قافیه‏ های ‏غزل‏ های ‏بیدل هم، همه صنعت است و کلفت، بیگانه با طبیعت و فطرت. حال آنکه از پیش چشمِ دلِ مأنوسِ شعر و نثر، و آشنای جهان‏ و زبانِ بیدل، این حجاب‏ ها ‏همه کنار رفته‌اند. اینجاست که اگر بحث تکلف در سجع مطرح شود بحث خیلی فراتر از یک کلفَت ظاهری است. اینجا بحثی از جنس « نقد قافیه اندیشی» و _به تعبیری دیگر_ «قافیه سنجی» است. اینکه شاعر به جای شعر گفتن دنبال مقفّی گفتن باشد و به جای سخن گفتن دنبال مسجّع گفتن. من گرد این تهمت را با یک دلیل ساده از دامان نثر بیدل می‏تکانم: لازمه‏ قافیه اندیشی و سجع سنجی این است که ما تعدادی واژه‏ هم آهنگ را کنار هم ردیف کنیم. وقتی حدود سرزمین سخن را با این واژه ‏ها ‏تعیین کردیم، دیگر نمی‏‏‏‏توانیم از گستره‏ ی آن فراتر رویم. این باعث می‏شود معانی ما معانی تکراری و سخن ما قابل پیش‌بینی باشد. اینجا اولین نظریه ‏ای ‏که برای نجات معنا به ذهن می‏رسد این است که قافیه و سجع به نفع آزادی و نجات معنا حذف شوند. ولی آیا این دو نظریه تنها نظریه‌هایی هستند که وجود دارند؟ یعنی شاعران یا بی معنای قافیه اندیش اند یا بی‌قافیه ی اهل معنا؟ و آیا هیچ خط سومی وجود ندارد؟ قطعاً وجود دارد! این نظریه سوم همان نظریه ‏ای ‏است که حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی، نظامی، بیدل و همه شاعران بزرگ ما آن را قبول دارند، و آن نظریه ‏ای ‏ست که می‏گوید: شاعر کسی است که یکم: از قافیه و دیگر ابزار موسیقایی استفاده کند، دوم: او آن‌قدر تمرین و تکرار و مهارت دارد که این ابزارها برای او ابزارند نه محدودیت. که او سوار بر ادوات است نه ادوات سوار بر او. که او معنا را در ذهن می‏ آورد و موسیقی به تناسب آن معنا بر زبان و قلمش جاری می‏شود. و می‏ پرسم آیا کسی هست که بگوید سخن بیدل در نظم و نثر بیگانه با ژرفاست؟ یا اینکه معنا در آن دچار تنگناست؟

ظرافت، لطافت، تازگی و ترانگی سخن بیدل مهم‌ترین دلیل بر قافیه و سجع اندیش نبودن اوست.

حال ممکن است، کسی بگوید در بعضی موارد موسیقی در نثر بیدل خود را به رخ کشیده است، خوب به رخ کشیده باشد، مگر به رخ کشیده شدن موسیقی در شعرهای مولوی دلیل بر تصنع و تکلف یا قافیه اندیشی اوست؟ شاید این «به رخ کشیدن» به تناسب معنا لازم بوده است.


پنج


همان طور که اشاره شد، بسیاری از انتقادهای آقای طباطبایی به نویسنده چهارگانه‏ ی بیدل پژوهی، با رجوع خواننده به متن این چهار کتاب و خواندن پیش و پس سخن جناب امیری، منتفی می‏شوند. اما بخشی از این انتقادها حتی بی مراجعه به متن کتاب و صرفاً با دقت بر متن انتقاد برطرف شدنی است. از جمله جایی که آقای طباطبایی می‏گوید:

گاه در داوری‌های اسفندقه، تناقض‌هایی راه یافته است؛ او در جایی می‌نویسد: «بیدل با وجود اینهمه رباعی ناب و کامل، حتّی اگر هیچ غزلی هم نگفته و نسروده بود، باز هم به عنوان یکی از شاعران بزرگ ادب پارسی از او یاد می‌شد». (سوانح اوقات، 97)

امّا ظاهراً در کتاب دیگرش، این اظهارنظر خود را فراموش کرده که نوشته است: «در کمال حیرت بیدل دهلوی با وجود بسیاری آثار، برای بسیاری از اهل دانش و ادب هنوز حتّی در حدّ نام شناخته‌شده نیست»! (مکتوب شوق، 17)


این دو جمله که از آقای اسفندقه نقل‌شده به هیچ‌وجه باهم تناقض ندارند. با اینکه مطمئن نیستم این مسئله‏ بدیهی نیاز به توضیح داشته باشد ولی گفتنی ست حتی فارغ از صحت یا بطلان سخن آقای اسفندقه هم معنای این دوجمله همدیگر را نفی نمی‏‏‏‏کنند. چه اینکه هر یک از این دو به یک محدوده و جامعه‏ ی متفاوت با دیگری اشاره دارد. یکی دارد درباره بخشی از اهالی دانش و ادب سخن می‏گوید، دیگری به یاد کنندگان و داوران نهایی تاریخ ادبیات اشاره دارد. حقیقت هم همین است، بیدل هنوز هم برای خیلی‏ ها ‏یک سرزمین ناشناخته است، اما ارباب معرفت و زمره‏ ی تحقیق او را به عنوان یکی از بهترین‏ ها ‏می‏شناسند.


شش


شاید بتوان گفت شاه‌بیت و بیت الغزل اشتباهات و سهل‌انگاری‌های ‏آقای طباطبایی در یادداشتشان این است که ایشان چیستی و چگونگیِ «نقدِ مطالب یک کتاب» را با «نقدِ ویراستاریِ مطالب یک کتاب» خلط کرده‌اند، یا دست کم اشتباه گرفته‌اند.

از شروع اولین تراوش‏های ذهن یک مؤلف، تا رسیدن متن کامل و ویرایش شده‏ ی آن به دست مخاطب، راه بسیاری  پیموده می‏شود. همیشه احتمال زیادی وجود دارد که نویسنده به خاطر سهوهای اجتناب‌ناپذیر (مثلاً به خاطر سرعت در هنگام نوشتن) واژه‌ای را اشتباه بنویسد. و این اصلاً فلسفه‏ وجودیِ شغلی است به نام «ویراستاری» که قرار است در ویرایش متن به یاری نویسنده بیاید. به همین خاطر این خنده‌دار خواهد بود که کسی نویسنده را به خاطر چنین مسائلی نقد کند. از طرفی به جز احتمال سهو از سوی هر نویسنده‌ای، آنکه قرار است متن او را ماشین (تایپ) کند هم ممکن است دچار اشتباه شود، و از طرفی حتی ممکن است ویراستار هم در امر ویراستاری خود دچار اشتباه شود. باید توجه داشت، یکم: نسبت دادن اشتباه در دو مورد اخیر به نویسنده و جایگاه علمی او بسی بیش از مورد نخست بی‌جا و شگفت انگیز است. دوم: پیدا کردن غلط‌های نگارشی و ویرایشی یک کتاب یک چیز است، نقد مطالب آن یک چیز دیگر! آنچنانکه در لغتنامه ‏ی دهخدا می‏خوانیم: به «آنکه آثار ادبی و هنری را مورد بررسی و مطالعه قرار می‏دهد و معایب و محاسن و موارد قوت و ضعف آن آشکار می‏سازد» می‏گویند «منتقد» و در لغت‌نامه معین می‏بینیم به «کسی که به املای دقیق و تحت اللفظی واژه‏ها ‏بیشتر توجه می‏کند تا معنای آن ها» می‏گویند «ملانقطی»!

اگر نگوییم برگزیدن چنین خطای آشکاری به عنوان یک رویکرد در نقد ادبی، می‏تواند انقلابی در نقد ادبی باشد! مجبوریم بگوییم ناقد این چهار کتابِ بیدل پژوهی گل کاشته است!

مثلاً به این نقد آقای طباطبایی نگاه کنید:

«از طرف دیگر، در پاره‌ای مواقع به نظر می‌رسد که اسفندقه فضای کلی متن را فراموش می‌کند و با بیان مطلبی، مطلب دیگر را که در ابتدای جمله بیان کرده است، زیر سؤال می‌برد. برای مثال، او وقتی به دو رباعی بیدل در استقبال از رباعی معروف عنصری در پیراستن گیسوی ایاز به درخواست محمود غزنوی می‌رسد، دچار دگرگونی کلام می‌شود و در بخشی از آن از یک رباعی عنصری و در بخش دیگر، از دو رباعی او نام می‌برد:

«آن رباعی با داستان پشت پرده‌اش و با آن شهرتش با دو رباعی بیدل جواب داده شده است و جای دریغ است اگر آن دو رباعی در حافظه‌ها باشد و این دو رباعی نه» (سوانح اوقات، 57)

این در حالی است که عنصری در این موضوع، یک رباعی بیشتر ندارد:

کی عیب سر زلف بت از کاستن است‌
چه جای به غم نشستن و خاستن است‌
جای طرب و نشاط و می‏خواستن است‌
کاراستن سرو ز پیراستن است

(چهارمقاله، 1349: 57) »



هرکس صفحه‏ 56 تا 57 کتاب سوانح اوقات را مطالعه کند متوجه می‏شود مشکل فقط اینجاست که در این بخش کتاب یک جا به جای «یک» نوشته‌شده «دو»، همین. یعنی امارات و دیگر نشانه‌های متن این را به ما می‏گویند و این خیلی خنده‌دار که ما بگوییم: « اسفندقه فضای کلی متن را فراموش می‌کند و با بیان مطلبی، مطلب دیگر را که در ابتدای جمله بیان کرده است، زیر سؤال می‌برد» که انگاری آقای امیری یک مفهوم متناقض را در مطلبش عنوان کرده. یا بین دو بخش سخن امیری آن‌قدر فاصله است که این اشتباه ساده‏ تاپی به چشم نمی‌آیند. درحالی‌که همه بحث بر سر این پاراگراف است و اگر نگاه کنید بیش از آن غلط تایپی اسفندقه دو جا تاکید کرده است رباعی رودکی یکی است، کل پاراگراف مورد بحث را نگاه کنید:


«همین جا یادآور می‏شود این دو رباعی با قافیه‏ های ‏کاستن و آراستن استقبالیست از رباعی معروف عنصری که برای آرام کردن سلطان محمود آنگاه که در مستی موی ایاز را می‏بُرد سروده آمده است. آن رباعی با آن داستان پشت پرده‌اش و با آن شهرتش با دو رباعی بیدل جواب داده شده است و جای دریغ است اگر آن دو رباعی در حافظه‌ها باشد و این دو رباعی نه.»


می‌بینید که پیش از «دو»ی مورد بحث، در خود پاراگراف دو جا تاکید شده که رباعی رودکی یکی ست. جدا از اینکه در صفحه قبل هم اسفندقه تاکید کرده است: « یک رباعی هم از نظر محتوی و هم از ناحیه‏ ی موسیقی کناری مورد استقبال قرار گرفته است.»

خنده‌دار تر از همه‏ ی این حرف‌ها در نقد آقای طباطبایی، ارجاعی است که ایشان در پایان به «چهارمقاله» داده‌اند! انگار با آن ارجاع سندی تازه رو شده است که در کتاب نیست و چیزی ورای متن سوانح اوقات به دانش ما اضافه می‏کند!

اینجاست که آدم می‏فهمد چه بسیار مقاله‌ها که ظاهری آکادمیک دارند اما در باطن تنها فایده‌شان فکاهی و سرگرمی است.

جالب اینجاست که به جز این بخش، ایشان در مقاله‌شان فصلی مستوفی و مجزا را صرفاً به شمردن همین غلط‌های تایپی اختصاص داده‌اند، آن هم نه با عنوان غلط‌های تایپی و ایرادی که به ناشر وارد است، بلکه به عنوان خطاهای اسفندقه. برای ظریفان روزگار جالب خواهد بود که ببینند آقای طباطبایی در آن بخش از چنین جمله ‏هایی ‏استفاده کرده است:


«اسفندقه گاه هجایی بر مصرع افزوده و وزن شعر را بر هم ریخته است»

«در برخی موارد نیز، نویسنده با کاستن هجایی از مصرع، وزن شعر را به هم زده و درک مفهوم آن را بر خواننده دشوار کرده است»


نقش فاعلی قائل شدن برای آقای اسفندقه در این سطرها واقعاً عجیب است. آقای طباطبایی! اسفندقه این کارها را نکرده! این‌ها اشکالات تایپی هستند که هیچ اراده و هیچ فاعلی نمی‏‏‏‏خواستند به وجود بیایند، و اگر هم قرار باشد کسی مسئولیتشان را بر عهده بگیرد ناشر است. البته که من هم بر این عقیده‌ام که وجود چنین اشکالاتی، مخصوصاً در شعر، مخصوصاً در آثار بیدل، واقعاً مایه تأسف است. و این خیلی خوب است که شما زحمت کشیدید و بخشی از این اشکالات را متذکر شده‌اید، اما این تذکر سهل‌انگاری‌های ناشر است (که در جای خود ستوده است) نه نقد مطالب مؤلف. مسئله طرح جلد هم به همین نحو.


هفت

آقای طباطبایی در بخشی از مقاله خود نوشته‌اند:


«شاید بارزترین کاری که اسفندقه در این کتاب‌ها انجام داده است، نوشتن آثار منثور بیدل به صورت شعر سپید و با استفاده از علامت «/» است. بر من روشن نیست که اسفندقه چرا به خود جرئت چنین کاری را داده است و کدام دلیل او را به نوشتن این‌گونة نثر بیدل واداشته است:

غنچه‌ها/ در فصل خاموشی/ بهار خیال‌اند/ و هنگام لب گشودن/ پریشانی تمثال/ موج/ تا خروشی دارد/ از بحر جداست/ چون زبان به کام دزدید/ عین دریا ... »


ایشان در این بخش از مقاله‏ ی خود با آوردن نمونه‌ها و دلایلی تمام تلاش خود را کرده‌اند تا هم این رویکرد آقای امیری اسفندقه در بازنویسی نثر قدما به صورت شعر گسسته (به قول ایشان: شعر سپید. حال آن که مثلاً شعر نیمایی هم همین گونه نوشته می‏شود)  را اشتباه، بی‌دلیل و بی‌فایده معرفی کنند، هم خود جناب امیری را به خاطر چنین بدعتی سرزنش کنند. آن چنان که دیدید: «بر من روشن نیست که اسفندقه چرا به خود جرئت چنین کاری را داده است؟»

ما هم صرفاً برای اینکه مطلب بر آقای طباطبایی و خوانندگان گرامی روشن شود عرض می‏کنیم: در میان ادیبان و پژوهشگران ادبیات فارسی، کتاب‌های دکتر شفیعی کدکنی، هم به خاطر غنای علمی بی‌نظیرشان و هم به خاطر شهرت شاعریِ پدیدآورنده‌شان توانسته اند بیش از کتاب‌ها و پژوهش‏های ‏دیگر عزیزان، مورد توجه مردم قرار بگیرد. یعنی به جز اهل شعر و دانشجویان ادبیات، بسیاری از دانشجویانِ رشته‏ های ‏دیگر و اهالیِ اقالیمِ دورتر هم کتاب‌های آقای شفیعی کدکنی را می‏خوانند. از طرفی، شاید بتوان گفت از میان تمام پژوهش‏های ‏آقای شفیعی کدکنی، کتاب «موسیقی شعر» بنام‌ترین و خوشنام ترین است. با این تفاسیر برای من بسیار جای شگفتی است که منتقد ارجمند آقای طباطبایی که تا آنجا که من می‏دانم دکترای ادبیات فارسی هم دارند چگونه ممکن است این بنام‌ترین کتابِ خوشنام ترین پژوهشگر و استاد ادبیات فارسی _یعنی موسیقی شعرِ شفیعی کدکنی_ را نخوانده باشد و حتی از نکات بارزش بی‌خبر باشد. یعنی به نظر نمی‌آید آقای امیری اسفندقه برای نگارش نثر بیدل به شکل شعر گسسته «جرئت» خاصی به خود داده باشد وقتی سی سال پیش از او آقای شفیعی کدکنی در معروف‌ترین کتابش این خلاقیت را درباره نثری از خاقانی به تماشا گذاشته است. خوانندگان گرامی! در فصل «شعر منثور» و صفحه 274 کتاب موسیقی شعر آقای شفیعی کدکنی برای نخستین بار به خودش جرئت داد نثری زیبا را از «منشآت» جناب خاقانی برگزیند و به این شیوه‌اش باز نویسند.

علت این امر یک تذکر و بحث قدیمی درباره شعر سپید است، که اگر قرار است منورالفکران با نگارش نثرهای زیبایشان به صورت گسسته، نام شعر بر پیشانی آن‌ها ‏بگذارند، پس دیگر نثرهای زیبا _مخصوصاً میراث گران‌بهای نثر پارسی_ را هم می‏توان با بازنویسی به صورت گسسته از جایگاه نثر به پایگاه شعر ارتقا داد و آن‌ها ‏را نیز شعر سپید نامید.

بی‌شک توضیحات دکتر شفیعی در پیش و پس آن نثرِ باز نوشته‌شده‌ی خاقانی در کتاب موسیقی شعر، می‏تواند برای آقای طباطبایی و خوانندگان محترم روشنگر باشد.


سخن آخر


سطحی‌ترین تلقی از مفهوم «نقد» این است که آن را به عیب‌جویی و خورده گیری تقلیل بدهیم. نقد یک ابزار است و آن گونه که روش حکیم بنامِ آلمانی امانوئل کانت بود به معنای روشنگری است. یعنی روشن شدن تمام جوانب موضوع. آن گونه که معنای لغویش هم در لغتنامه‏ های ‏ما ناظر به «جدایی سره از ناسره» است. وقتی از «نقد ادبی» سخن می‏گوییم مرادمان بررسی همه‌جانبه‌ی یک متن ادبی تا حد ممکن، و شناخت و بازگویی همه خوبی‏ها ‏و بدی‏های ‏آن است. در غیر این صورت ممکن است به دامِ عیب‌جویی بیافتیم و به تبع آن از دیدن و بیان حقیقت محروم شویم. در مقاله آقای طباطبایی، این چهار پژوهش ارزشمند آقای امیری اسفندقه هیچ ارزشی ندارند. یعنی صرفاً به گفتن «جمله عیب مِی» بسنده شده و از گفتن هنر و خوبی‏های ‏این کتاب پرهیز شده است. این نخستین عیب مقاله آقای طباطبایی است. عیب دوم این است که آقای طباطبایی به عیب‌جویی بسنده نکرده‌اند و خیلی جاها متوسل به صناعتِ «عیب سازی» شده اند، آن گونه که بالا چند موردش را نقل و نقد کردیم، این عیب دوم باعث می‏شود معدود انتقادهای درست آقای طباطبایی هم به چشم نیایند. از طرفی این عیب دوم آن‌قدر پررنگ است که اصلاً به نظر نمی‌آید خطاهای آقای طباطبایی همه سهوی و صادقانه، و نیت ایشان از انتقاد تماماً خیرخواهانه باشد. مخصوصاً لحن مؤدبانه ولی توهین‌آمیز آقای طباطبایی نسبت به آقای اسفندقه بیش از پیش باعث شک و تردید ما در نیت خیرخواهانه و صرفاً بیدل پژوهی دوستانه‏ ی ایشان می‏شود، گذشته از اینکه بخشی از مقاله آقای طباطبایی صرفاً تمسخر نثر امیری اسفندقه است (و من از نقل و نقدش صرف‌نظر کردم) آقای طباطبایی پس از برشمردن همه عیب‏ها ‏در پایان متذکر می‏شود:


«در جریان شعر معاصر، بیدل عرصه‌ای بکر و دست‌ناخورده است و همین مطلب خارخاری در دل پژوهشگران ایجاد می‌کند تا با تحقیق و پژوهش، افزون بر روشن کردن زوایای پنهان آثار او، نام خود را در زمرة بیدل‌پژوهان ـ یا به قول اسفندقه: «بیدل‌آشنایان» (مکتوب شوق، 125) ـ قرار دهند.»


این جمله به صورت مؤدبانه یعنی به عقیده آقای طباطبایی، تمام تلاش و عمر و وقت و دقتی که آقای امیری اسفندقه برای بیدل پژوهی گذاشته‌اند صرفاً به هوس «نام آوری» بوده است. پناه بر خدا! حال آنکه گذشته از ارجمندی بسیار و ارزش والای این چهار اثر بیدل پژوهی، اسفندقه در ابتدای همه‌شان فروتنانه نوشته است:


«این دست و دل‌نوشته‌ها انشاهای یک معلّم ساده‌ی فارسی است در خصوص بیدل دهلوی. پیشاپیش از پژوهشگران آشنا با آداب و ترتیب عرصه‌ی تحقیق و تتبّع به دلیل ورود به این حوزه با نوشته‌هایی چنین بی‌آداب و ترتیب عذرخواه است»


و شاید مشکل هم همین جا باشد، چه بسا اگر امیری اسفندقه هم با تکبر و غرور دم از یک پژوهش و نقد علمی می‏زد و خود را صرفاً علاقمند جدیِ «رشد جریان بیدل‌پژوهی معاصر» می‏نمایاند، کسی جرئت نمی‌کرد این قدر بی‌دلیل، بی‌پروا، و بی‌پایه و مایه علمی او را نقد کند.

یا علی مدد

  • من ...

لیلی گلستان

« اگر بخواهم اشعارش (فروغ فرخزاد) را با دیگران به خصوص با زن‌های شاعر قیاس کنم، خُب سیمین بهبهانی و طاهره صفارزاده را ترجیح می‌دهم. »

لیلی گلستان _ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران

  • من ...