به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

ابراهیم حاتمی کیا

این جماعتِ پای صندلیِ نشینِ مقابل این مانیتورها؛ این دست به کیبوردهای لحظه‌لحظه در حال اظهارنظر و ادعا؛ این‌ها سپاهشان سپاه بزرگی در جامعه نیست، فقط گمراه‌کننده‌اند.

هیمنه‌هایشان به نظر بزرگ می‌آید، چون صدایشان لحظه به لحظه شنیده می‌شود. ولی این‌گونه نیست. وقتی می‌آییم در جامعه می‌بینیم از این خبرها نیست. قضیه چیز دیگری است. اگر رویم بشود می‌گویم این تشکلات مربوط به فضای اینترنتی، شبیه یک جور خانه تیمی است. یعنی مانند یک خانه‌ی تیمی که افراد در آن ارتباطشان باهم قوی می‌شود و فکر می‌کنند جامعه هم همین گونه است، اما چنین نیست. واکنش‌هایی که در انتخابات های مختلف در ایران رخ داد، نشان داد خیلی نمی‌شود روی این‌ها حساب باز کرد. ما هم باید مواظب باشیم، من هم باید مواظب باشم که با این چیزها گمراه نشوم.


  • من ...



«...به من گوش کن

بازی از نیمه گذشته،

اما هنوز

آغاز نگشته است
»

در ملکوت سکوت حسن حسینی


پ ن: یادش به خیر چقدر این «در ملکوتِ سکوت» را می‌خواندم. خیلی می‌خواندم. یک مدت مستغرق در سید ‏حسن‏ حسینی‏ خوانی بودم. به جز یکی دو مقاله‌ی خیلی خوب و خاصِ جنابِ «سید احمد نادمی» (از جمله این مقاله و بحثِ رنگ‌آمیزی) دیگر هیچ کس را ندیدم که بتواند در فهم و خوانش سید حسن حسینی نکته‌ی تازه‌ای به من یاد بدهد. البته منظورم نکاتِ بینامتنی است نه فرامتنی. برعکس دیگر شاعران که درباره‌شان از همه بسیار یاد گرفته‌ام. شاید به این دلیل که کم پیدا می‌شد کسی که حسینی را خوب خوانده باشد _مثل همان آقای نادمی استثنایی_ و حالا بخواهد نکته‌ای هم درباره‌اش بگوید. گهگاه که نکته‌ای مطرح می‌شد برایم تکراری بود. بس که خودم خوانده بودم. چقدر در متروها خواندم. چقدر در پیاده‌روها خواندم. چقدر در حاشیه‌های اتوبان. چقدر صبح‌های زمستان. چقدر بالا سر مزارش. چقدر اول و آخر بهارش. تطبیقی با بیدل. تطبیقی با شاملو. مقایسه‌ای با قیصر. مقایسه‌ای با میرشکاک. چقدر هم مطالعه‌ی سید حسن حسینی در من تأثیر بدی گذاشته بود. چقدر داشتم بداخلاق و مزخرف می‌شدم. یأسی که خواندن بعضی آثار سید حسن حسینی به تو می‌دهد، به مراتب شدیدتر و وحشتناک تر از یأسی است که فلان نویسنده‌ی روشنفکرِ کافرِ سرشناس می‌دهد. چون این یأس‌های روشنفکری در دلِ مؤمن به خدا _ولو در حد نازل و تصنعی‌اش که من باشم_ اثری ندارند. اما یأس سید حسن حسینی، یأس خدایی بود. یک یأس مؤمنانه که در دنیا حریفی برای رویارویی با آن نمی‌توانستی پیدا کنی. هرچقدر هم که خودت را به بی‌خیالی می‌زدی باز از یک جایی_ یعنی دقیقاً از قلب، از این منزل مبارکِ ایمان و امید_ سر بر می‌آورد و تو را می‌گزید. البته سخنم درباب «یأسِ خدایی» استعاره‌ای است. منظورم این است که یأسِ برآمده از آثار او در ظاهر بیگانه با خدا نبود و الا در باطن هر یأسی کفر است. در باطن هر یأسی _هرچقدر هم عالمانه و محققانه_ جهل است . در جهانِ سید حسن حسینی هیچ حقیقت و عصمتی نیست که کشته یا دریده نشده باشد. در جهانِ شعریِ حسن حسینی تمام امامانِ معصوم شهید شده‌اند و هیچ امامِ غائب و حاضر و ناظر و قائم و منتقمی هم وجود ندارد. انگار خودِ مولا علی (علیه‌السلام) هست ولی خدای مولا علی (علیه‌السلام) نیست. واقعاً خدا خودش مرا از دستِ این سیدِ نابغه نجات داد. داشت ویرانم می‌کرد. اگر ادامه پیدا می‌کرد خیلی وضعم بدتر از اینی که الآن هست می‌شد. تن دادن به این‌گونه یأس‌ها آدم را هم احمق می‌کند هم متکبر. هم ابله هم متفرعن. و می‌دانیم ترکیب این دو صفت واقعاً مشمئز کننده است. کسی که هم ابله است هم فکر می‌کند داناترین است، بی‌شک بی‌نمک‌ترین اخم جهان و مضحک‌ترین پرستیژِ آن را دارد. سخن در بابِ مخاطبِ واداده در مقابل آن یأس‌هاست، سخن  در باب کسی است که فریاد و حتی ناله‌ای را بی کشیدنِ رنجش، از رنج‌کشیده‌ای به عاریت می‌گیرد. نه همه‌ی مخاطبان و دوستداران او و نه خدای ناکرده خود مؤلفِ نازنین. سخن _اولا_ درباره‌ی درد دزدهای بی‌درد است. ثانیا سخن درباره دردمندنمایانِ مقلد است.  همچنین _در سومین مقام_ سخن درباره انسان‌های ترسو و بی‌مایه است. نه آن حماسه‌ی غمگین. سید حسن حسینی گاهی بسیار زیبا و شگفت‌انگیز است. گاهی بهترین است. اما گاهی ...  البته پنجاه درصدی به او حق می‌دهم، وقتی دقت و ریزبینی و حساسیت بالای حسن حسینی همراه می‌شود با رنج‌کشیدگی‌اش، نتیجه طبیعتاً یک بدبینیِ هولناک و شکنندگیِ دردناک است. طبیعتاً نمودِ اصلی‌اش در آثار اوست. مخصوصاً در دهه هفتاد.

اگر سید حسن حسینی را نخوانده‌اید یا کم خوانده‌اید، یا هنوز نتوانسته دل شما را ببرد، کتاب «نوشداروی طرحِ ژنریک» را به محضرتان پیشنهاد می‌کنم.

اگر بیشتر خوانده‌اید و خودتان تا حدی به او علاقه‌مند هستید، کتاب «سفرنامه ی گردباد».

بی‌شک اکنون دیگر سخن گفتن  از «گنجشک و جبرئیل» زیادی تکراری و کلیشه‌ای ست.

میدانم اگر امروز که کمی کمتر از قبل سر به هوا هستم بنشینم و آثار او را بازنگری کنم خیلی بیشتر و بهتر از قبل می‌فهمم و خیلی دست پر تر بازمی‌گردم، ولی مسئله برایم اعصاب و روان است. از این جهت نمی‌دانم سرانجامِ من چه می‌شود.

البته می‌دانم که سرانجامِ او نیز عاقبت به خیری بود.

از «سفرنامه گردباد» _ پایان‏بندی یک غزل:


... زخم دار از کارزاری نابرابر آمدم

راه از نقش و نگارِ خونِ من، آذین گرفت


نیشِ خنجر در کمر _پیش از سقوطِ مرگبار_

مهربانْ بازوی مولایم ز روی زین گرفت!

  • من ...

درست به همان اندازه که از شنیدنِ قصدِ ورودِ یک داستان‌نویس حرفه‌ای به عالم شعر، خوشحال می‌شوم؛
وقتی می‌شنوم شاعری پخته می‌خواهد داستان و رمان بنویسد، چهار ستون بدنم می‌لرزد.

چون می‌دانم هردو محکوم به شکست‌اند.

اولی رقیب.
دومی رفیق.

موردِ استثنا نیز به سختی قابل تصور است.

در تفضل شعر بر داستان شکی نداریم، به همین خاطر کم پیش می‌آید که داستان‌نویسی دیگر خیالِ خامِ شاعری در سر بپروراند. و باز به همین خاطر گهگاه می‌بینیم شاعری بی هیچ پروایی سراغِ داستان‌پردازی می‌رود. به همین خاطر است که داستان‌نویس شکست‌خورده شاعر نمی‌شود ولی شاعر شکست‌خورده داستان‌نویس می‌شود.

در تفضل شعر بر داستان شکی نیست، ولی هر کاری به تمرین و ممارست و مطالعه‌ی خود احتیاج دارد. یک خلبانِ مسلطِ جت لزوماً یک راننده‌ی موفق پراید نیست.

بحثِ دیگر هم تفاوت‌های ذاتی و بنیانیِ بین عالم شعر و داستان است. روحیه‌ی شاعری با روحیه‌ی داستان‌پردازی بسیار متفاوت است. شکار شدن عالمی دارد و شکار کردن عالمی.

  • من ...

در دفاع از حقوقِ مردانِ سرزمینِ من

پس از خواندنِ یادداشتِ «خشونت پذیری نهادینه شده» نوشته شد:

از مراجعه‌کننده‌ها مورد داشتیم مردِ سیبیلوی هیئتی، عاشقِ سکوت و معصومیت  و نجابتِ خانمِ به ظاهر هیئتی شده. بعد که در رابطه پیش‌رفته‌اند این رفتارهای زیبا و محبت‌آمیز ناگهان تبدیل شده‌اند به پرخاش‌ها و قهرها و لجاجت‌ها. سیبیلوی هیئتی آمده مراجعه کرده گفته «حاج حسن دستم به سیبیلت، سقف زندگی‌ام بالا نرفته دارد پایین می آید، د آخر یک کاری بکن مرد»  ما هم پیش خودمان فکر کرده‌ایم لابد کما فی السابق و چونان روزگار ماضی تقصیر مرد است. نشستیم نصیحتش کردیم، صحبت کردیم، دشنام دادیم، خاک بر سرت، تو زبانِ زنان را نمی‌فهمی. باید دقیق باشی. باید مهربان باشی. باید توجه کنی. درعین‌حال باید مؤدب باشی. بیا این رمان را بخوان. این شعر را حفظ کن. این شال را بینداز. حالا برو. سیبیلوی هیئتی دل به دریا زده رفته در بحر موضوع؛ هفته بعد دوباره کشتی غرق‌شده و ساحل گم‏ کرده برگشته. ما همه حیران. ما همه متعجب. جلسه اضطراری تشکیل دادیم همه مردهای شهر را دعوت کردیم زیرزمین مخفی. گفتیم هر کی هرچی در چنته دارد رو کند، هر کی هرچی بلد است یاد بدهد بلکه گره از کار فروبسته‌ی این جوان بخت‌برگشته باز شود. جلسه در حد چهل تا همایش بار علمی پیدا کرد. پس از این جلسه جوانِ سیبیلوی هیئتی، آراسته، پیراسته، به‌روزشده، کد رجیستری یافته، باز فراوری‏ شده، مجهز به فناوری روز و امکانات پیشرفته، دوباره می‌رود در میدانِ زندگی. آن قدر پیشرفته شده بوده که برای دسترسی به فایل‌های ضمیرِ ناخودآگاهِ طرف، در عرض دو دقیقه با یک ساعت جیبیِ نقره‌ای‏ رنگ دختره را خواب می‌کند. وقتی عملیات رمزگشایی تمام می‌شود، رو به ضمیرِ ناخودآگاهِ یارجفاکارِ خویش کرده، می‌گوید «ای یار وفادار! اکنون بگو راست حسینی چرا اینقدر از من آزرده ای؟ مگر از من چه دیده ای؟ چه قصوری از من سر زده؟ کجا کوتاهی کرده ام؟ بگو بگو تا جبران کنم» آن دختر خانمِ به ظاهر محترم با همان صدای گرفته گفته «چطور تا حالا نفهمیده ای؟ خب معلوم است: هیچ وقت کتکم نزدی» مردِ هیئتی فرهیخته _هنگ کرده_ پرسیده: «هان؟!» پاسخ گرفته: «نه کتکم زدی، نه فحش کشم کردی، نه سرم داد زدی، نه جلوی جمع تحقیرم کردی. دست کم برای شروع جبران بیا آن لیوان روی میز را پرت کن طرفم» سیبیلوی هیئتی، منقلب و متغیر، مضطرب و متحیر: «این چه حرفی است که داری می زنی زن؟ حالت خوب است دلبندم؟ تو قرار است مادر بچه هایم بشوی؟ چطور تو را بزنم؟ چطور تحقیرت کنم؟ من هیئتی‏ ام، اهل اخلاقم، هرگز دست به چنین کاری نمی‏زنم» ضمیرناخودآگاه به طعنه می‌گوید: «نگو هیئتی‌ام، بگو مرد نیستم. بگو تیتیش مامانیم. من سیبیلت را دیدم خیال برم داشت تو مردی. خاک بر سرت سیبیلوخانم»

سیبیلوی عاشق ما دیگر ازدواج نکرد، اما به خاطر رشد و پیشرفت ناگهانی‌اش در عرصه‌ی دانش و اکتسابِ علوم مختلف (طی آن جلسات مشاوره) اکنون برای تدریس به پرینستون دعوت شده.






بی‌ارتباط به موضوع، ولی در همین حوالی:
اینکه می‌گویند «وقتی می‌خواهید تلویزیون ببینید مراقب باشید اگر برنامه مناسب سن کودکان نیست جلوی آن‌ها نبینید» حرف حقی است. بچه‌های بیچاره‌ی ما هروقت تلویزیون را روشن می‌کنند می‌بینند در سریال یک خانم و آقای آدم بزرگ دارند باهم دعوا می‌کنند. وانگهی بر لوح اندیشه ‏شان حک می‌شود که «آدم بزرگ یعنی کسی که دعوا می‏کند». نتیجه‌اش چه می‌شود؟ دختر خانم پس‏فردا با موردِ متوسط و تقریباً مناسبی ازدواج می‌کند، بعد هرروز، مخصوصاً پیش چشمِ دیگران یک دعوای الکی با این مردِ متوسط بدبخت (که بالأخره او هم آدم است و ضعفی دارد) راه می‌اندازد. «من هم بزرگ‌شده‌ام. من هم خانم شده‌ام. نگاه کنید من هم مشکلات و مسائل خیلی جدی در زندگی‌ام دارم».
  • من ...

چند ازین‌ خانه‌تکانی‌ و به‌ سالی‌ یک‌بار ؟

این‌ نَفَس‌، آرزوی عمرْتکانی‌ دارم

(شفیعی کدکنی)


۴ . جارو جموری


یک انگاره غلط در باب این یادداشت  وجود دارد:
---> نگارنده می‌خواهد همان وظایف و تکالیف اجباری و _گاه_ تحمیلیِ هر خانه را بر تن، لباسِ شوق و اختیار و تفریح پوشاند و با این کار خدمتی به «مادرانِ سرزمینِ من» کرده باشد.
یک انگاره غلط در باب جموری جارو از جانب آقایان وجود دارد:
---> ما خیلی زرنگیم که کار دشوارتر را انداختیم گردن خانم‌ها.

نظریه---> هنر چیست؟ زیبایی چیست؟ پاسخ به این پرسش‌ها دشوار است. متفکرانِ دانشِ زیبایی‌شناسی و فلاسفه هنر در طول قرن‌ها و دوره‌های فکری به  این پرسش اندیشیده‌اند. اما ما کاری به این مسئله نداریم. فقط می‌خواهیم اشاره‌کنیم به بعضی از ویژگی‌های کار هنری. پیراستن و آراستن (یا ویرایش و آرایش) دو جزء مهم در فعالیت هنری‌اند. زندگی مثل یک الهام شعری است، مهم این است که میهمانِ خانه‌ی دلِ کدام شاعر باشد؟ به طور کلی می‌توان گفت سه گونه شاعر داریم:
یکم--> مغرور. او فکر می‌کند الهامش، وحی است. فکر می‌کند انسانِ برگزیده است. در کار او ویرایشی نیست.
دوم--> ناشاعر. «شاعرِ ناشاعر؟!» بله! شاعرِ ناشاعر. این‌ها از بزرگ‌ترین اشتباهات خلقت‌اند. بی‌ذوقِ محض. در کار ایشان آرایشی نیست.
سوم-->
فروتن. او هم ذوق دارد هم ادب. دو گزینه‌ی قبل بی‌ادب‌اند. اولی به خاطرِ غرور، دومی به خاطرِ نشستن در جایی که جای او نیست. ولی شاعرِ فروتن، هم اهل ذوق است هم اهل ادب. اثر او هم پیراسته است هم آراسته. حافظ، نظامی، پروین اعتصامی، اخوان ثالث، امین پور و ... از این جمله‌اند. این‌ها ماندگارند. ولی اولی و دومی دیری نمی‌پایند.


جاروجموری (نه فقط به معنای نظافت، بلکه چینش و نظم هم) این دو عنصر فعالیت هنری یعنی آرایش و ویرایش را داراست. حالا بگذارید به گونه‌ای دیگر به این مسئله نگاه کنیم. این بار هم با مدخلی فلسفی و کلی: فیلسوف بزرگ، نخستین معلم مدرسی فلسفه و واضع دانشِ منطق یعنی جناب ارسطو از نخستین کسانی است که به فلسفه هنر اندیشیده است. در اندیشه‌های ایشان مفهومی وجود دارد به نامِ «کاتارسیس». به زبانِ خودمانی‌اش همان پالایش و تزکیه است. پالایش روحانی البته. ارسطو می‌گوید در بعضی از آثار هنری برای مخاطب یک پالایش روحی اتفاق می‌افتد. به این صورت که مثلاً در سریالِ پایتخت۳ شخصیتِ «ارسطو» (که از قضا بر حسب اتفاق همنام آن فیلسوف است) مرتکبِ خطایی می‌شود، سپس بلایی به سر او می‌آید، یعنی به بادافره آن گناه گرفتار می‌آید. من و شمای مخاطب در طولِ این اتفاقات با او هم‏-ذات‏-پنداری می‌کنیم، چون عموماً چنین آثار داستانی را هم از روی زندگی «معمولی» همین ما آدم‌های معمولی می‌سازند. پس هم هنگام خطا هم در وقت بلا، ما هم خودمان را جای ارسطو می‌گذاریم ( و به همین خاطر عواطف و احساسات و اعصاب و روانمان هم درگیر می‌شود) آن حکیم یونانی می‌گوید اینجا برای ما پالایشی رخ می‌دهد که سرانجامش آرامش و اخلاق است. البته به شرطی که اثر هنری واقعا اثر هنری باشد.  گویی در نگاه این فیلسوف بزرگ، هنر (هنر ناب) یعنی حمامِ روح (اتفاقا «حمام روح» نام شعری از جبران خلیل جبران است. این نام را سید حسن حسینی برای گزیده آثار او به ترجمه خودش نیز برگزیده است). حال این فقط برای مخاطبِ اثر هنری است، برای پدیدآورنده‌ی اثر هنری نیز چنین است؟ اینجا ما دو پاسخ می‌دهیم، یکم: اولینِ مخاطب هر اثر هنری، هنرمند همان اثر است. دوم: ویرایش و آرایشی که در پدید آوردنِ اثر هنری وجود دارد به طور بسیار عینی تری همان پالایش را به وجود می‌آورد. چرا شاعران عموماً نامرتب، نامنظم، آشفته و پریشان‌اند؟ چون حواسشان به نظم و نظافتِ عالمِ دیگری است. برای مثال شاعر وقتی دارد واژه را مرتب می‌کند حس می‌کند دارد خودش را مرتب می‌کند. شاعر با واژه‌اش هم ذات پنداری می‌کند. به همین خاطر پس از ویرایش یک شعر خوب همان حس خوبی به او دست می‌دهد که پس از آمدن از یک سلمانی به موقع و مناسب. همان رهایی و شادابی. (البته ما داریم درباره شعر خوب سخن می‌گوییم. شعر ضعیف و متوسط را هر بی خلاقیتی با اندکی مطالعه و تمرین به دست می‌آورد {مثل شعرهای بنده} شعر خوب هم الهام می‌خواهد، هم فروتنی، هم خلاقیت، هم فردیت هم گریز از تقلید و تاثیر و مشاوره‌های بی‌حساب کتاب هم صداقت هم ... .)

بازگشت به متنِ جارو جموری---> وقتی لکه‌ای هفت هشت ماهه را از دیوارِ اتاقمان یا شیشه پنجره‌مان پاک می‌کنیم، دلمان باز می‌شود، چشممان روشن می‌شود. نه فقط جسمِ اتاق، که روح خودمان هم پاک می‌شود. وقتی بشقاب‌ها را با چینشی نو در کابینت می‌گذاریم، تنها در استفاده از آن‌ها تنوع ایجاد نکرده‌ایم، بلکه چراغ خلاقیت خویش را نیز روشن کرده‌ایم. این ویرایش و آرایش‌ها مخصوصاً اگر مربوط به محیطِ پیرامونیِ خودمان باشد شادی و آرامشِ خاصی را در پی دارد. شادی و آرامشی از جنس شادی و آرامش یک هنرمند واقعی و موفق.


عید آمد و ما خانه‌ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم ...

(اخوان ثالث)




«جارو جموری» یا «جموری جارو» نام ستون نوشته ای از آقای مقدم دوست نیز بوده است (هست؟)
  • من ...

۳
. موزه، امام‌زاده و ...پنج انگاره‌ی غلط در باب بازدید از اماکن تاریخی و مذهبی وجود دارد:
یکم ---> برای آدم‌های بی‌کار است. برای پژوهشگرها و استاد دانشگاه‌ها و محقق‌ها و آدم‌های خیالاتی خوب است، به درد ما نمی‌خورد. (این در مورد اماکن تاریخی و موزه ها ...)
دوم---> برای آدم‌های خیلی مومن و مادربزرگها و آدم‌هایی که دوست دارند بروند افسرده شوند خوب است. من خوشم نمی‌آید. (در مورد اماکن مذهبی و مقابر و ...)
{ دو مورد نخست را عموماً کسانی می‌گویند که تا به حال سر فرصت به چنین اماکنی نرفته‌اند.}
سوم---> مکان‌های تاریخی و زیارتی خوب و خاص فقط در شهرهای دیگر وجود دارند و در شهر ما خبری نیست. هر وقت رفتیم سفر باید برویم ببینیم.
چهارم---> خب  یک باره سر سال می‌رویم پابوس امام رضا دیگر، چه کاری است این امام‌زاده آن امام‌زاده رفتن؟
پنجم---> از همین جا فاتحه می‌خوانیم روحشان شاد می‌شود، مگر راه قرض داریم هلک و هلک بلند شویم برویم زیارت اهل قبور؟ آن هم وسط عید و شادمانی؟


پیشنهاد یک: یک روز صبح (نه ظهر) در همین فصل بهار، با یک زیرانداز و یک فلاسک چای به بهترین گورستان قدیمی (یا امام‌زاده) شهرتان بروید.  بین قبرها قدم بزنید (ترجیحاً در بخش سرباز). سعی کنید خیلی به مسائل روزمره و بی‌اهمیت زندگی فکر نکنید و درباره‌شان با دوستتان سخن نگویید (شاید به همین خاطر است که بعضی از صاحب‌نظران می‌گویند تنها رفتن بهتر است). اگر آن قدر انسان بی‌توجهی هستید که صبح بهار در گورستان هم دارید به آن چرت و پرت‌ها فکر می‌کنید سعی کنید نوشته‌های روی قبرها را بخوانید، این کار کمک می‌کند بخشی از حافظه‌تان پاک شود و فارغ البال تر شوید. خوب که گشت‏ و ‏گذار
کردید و خسته شدید بگردید خلوتی و سایه‌ای پیدا کنید، زیرانداز بیاندازید و دراز بکشید. سعی کنید بخوابید. باید خوابتان ببرد. یک خوابِ کوتاه. طولانی هم شد ایراد ندارد. وقتی بیدار شدید و خودتان را زیر آسمان خدا دیدید، خدا را شکر کنید که روی خاک هستید و بنشینید کمی برای آن‌ها که زیر خاک‌اند قرآن بخوانید. شادی و آرامشی که پس از این سفر کوتاهِ درون‌شهری پیدا می‌کنید در هیچ‌کدام از سفرهای تا آخر عمرتان نخواهید یافت.
ملاحظه-> از یکی از عرفای بزرگ که در علم نظر بینا بوده است نقل شده: هر امام‌زاده‌ای یک کرامتِ مخصوص به خود دارد، یعنی به گونه‌ای متمایز از دیگران از میهمانانش پذیرایی می‌کند. پس هیچ امام‌زاده‌ای را دست کم نگیرید. هرچقدر هم گمنام و دور افتاده باشد. البته بعضی مقام بالاتری دارند و زیارت آنان هم ارزش بیشتری دارد (مثلاً در شهر ما با این همه امام‌زاده، همه متوجه مقام خاص حضرت عبدالعظیم هستند.) باری آن نکته‌ای که آن عارف بزرگ گفت سر جای خود محفوظ است.

پیشنهاد دو: از آنجا که بسیاری از ما نمی‌دانیم چه مکان‌های تاریخی-هنریِ شگرفی در شهر خودمان (و گاه بغل گوش خودمان) وجود دارند برای شروع بهتر است سری به اینترنت بزنیم! (اینترنت گاهی خیلی خوب است) جستجوی مکان‌ها و خانه‌ها و عمارت های دیدنی تاریخی و قدیمی و همچنین موزه‌ها و ... . اما این فقط مرحله نخست است که شما بینشی کلی پیدا کنید. بسیاری از موزه‌ها چیز زیادی ندارند، به درد نمی‌خورند. بسیاری از اماکن تاریخی هم آن قدر کوچک و معمولی‌اند که دیدنشان با دیدن عکسشان تفاوت ندارد. برای اینکه انتخابتان دقیق باشد حتماً باید مشورت کنید. از دیگر همشهری‌هایتان بپرسید کجاها رفته‌اند که خیلی خوب بوده است. حتماً هم از زمانِ باز بودنِ آن محل مطمئن شوید، نگارنده خیلی از این مسئله ضربه خورده‌است.



اخطار--> بسیاری از افرادی که به چنین مکان‌هایی می‌روند فکر می‌کنند خبرنگار اعزامیِ روزنامه‌اند، در نتیجه همه‌اش باید عکس بگیرند، در نتیجه اصلاً فرصت نمی‌کنند خودشان هم با خیال راحت تماشا کنند، چه رسد به فکر! فکر نکنید اگر دوربین نبرید یا عکس نگیرید اتفاق خیلی بدی می‌افتد. آدم‌ها برای چی این همه عکس از این اماکن می‌گیرند؟ پاسخ: «برای اینکه خاطره‌اش حفظ شود. که تا اینجا آمدنشان حرام نشود». پرسش: واقعاً چقدر از این عکس‌ها _این همه عکس دیجیتالی که حافظه‌های رایانه‌های ما را پر کرده‌اند_ بازبینی می‌شوند؟ نکته‌ای که اینجا وجود دارد این است که ما خیلی حوصله نمی‌کنیم در گذشته‌مان کندوکاو کنیم. صاحب‌نظران و مدال‌آوران عرصه‌ی زندگی بر این باورند که در تماشای آزادانه و پرسشگرانه لذتی است که در دیدنِ گزارشگرانه و برای ثبت و ضبط و نمونه‌برداری یک هزارمش هم نیست. از طرفی حتی اگر دنبالِ ثبت و خاطره اندوزی و خاطره‌انگیزی هم باشیم _همان طور که گفتیم در عمل چنین اتفاقی با عکس گرفتن‌های بسیار نمی‌افتد، چون به این راحتی مرورشان نمی‌کنیم، چون وقت نمی‌کنیم، حوصله نمی‌کنیم، از عکس‌های خودمان راضی نیستیم  و ... اما _ آنچه را که با تماشا، با چشم، با نگاه دقیق، به خاطر می سپریم همیشه همراه ماست و مراجعه به آن آسان است. جدا از اینکه این تماشا اتفاقی خاص را برای ذهن به وجود می‌آورد و باعث می‌شود دنیای بزرگ تر و رنگین تری داشته باشیم. پس یا دوربین نبرید، یا کم عکس بگیرید و فکر نکنید خبرنگارید. چون این گونه شما از تمام لحظات زندگی فقط یک خاطره تصویری دارید: کادرِ دوربین عکاسی یا صفحه‌ی تلفن همراه و تبلتتان.


ادامه دارد...
  • من ...

۱ . تلویزیون؟

چهار انگاره‌ی غلط در باب تماشای تلویزیون در عید وجود دارد:

یکم ---> مطلقاً حرام است. (چون مطلقاً مزخرف است)
دوم ---> بر همه واجب است. (چون تنها گزینه‌ی روی میزِ تلویزیون است)
سوم ---> اگر چند قسمت از سریالی را ببینم دیگر «باید» تا آخرش را ببینم.
چهارم ---> اگر قسمتِ نخست سریالی را نبینم دیگر بالکل نمی‌بینمش. (این برعکس سومی است)


العیاذبالله! مخصوصاً از این سومی که نشانه‌ی ضعف اراده و باعث به هدر رفتن عمر گرامی است. این سومی را بسیاری از ما در حوزه رمان خوانی هم مرتکب می‌شویم. یکی از متخصصانِ زندگی معتقد بود این کار حماقت است.

راه درست پیشنهادی: آدم نهایتاً دو سه قسمت از یک سریال را می‌بیند، اگر دیدیم خوب است و می‌ارزد، یا علی! تا آخرش را می‌بینیم حتی اگر وقت نکنیم پیک نوروزی مان را انجام بدهیم. اگر دیدیم آبکی است، یا علی مدد! گورِ پدرش و گور پدرِ وابستگیِ دو سه روزه‌اش، نمی‌بینیم، برای عیدمان سراغ گزینه‌ی بهتری می‌رویم. اگر قسمت اول و دوم را فقط ندیدم خب از یکی می‌پرسم.

مثال: من پارسال با بدبینی قسمتِ نخستِ پایتخت۲ را دیدم و آماده بودم که ادامه ندهم، ولی آن قدر پسندیدم که تا آخرش را دیدم و الآن هم راضی‌ام و خدا را شکر می‌کنم. البته تا سه قسمت را خوب حواسم بود دل نبندم. (مطمئنم این پایتختِ جدید به خوبی پایتخت۲ نخواهد بود.)

اخطار یک--> بسیار اوقات گول ظواهر را می‌خوریم. هرچند سوابق بهترین ملاک‌ها هستند، ولی اگر به نکته‌ی «آزمودن و بررسی کردن» در «راه درست پیشنهادی» توجه نکنیم سوابق فریبمان می‌دهند. نباید بگوییم چون دفعه قبل کلاه قرمزی یا پایتخت خوب بوده‌اند الآن هم لزوماً خوب‌اند، یا خیال کنیم هومن برق‌نورد هر جا بازی می‌کند لزوماً آن هم سریال طنز موفقی است. باید آزمود.

اخطار دو--> تجربه پیران و پیشینیان ما در این امر می‌گوید امکان ندارد بیش از یکی دو سریال (یعنی نهایتاً دو شبکه) در یک دوره موفق از آب درآیند.

اخطار سه--> گیریم هر هشت کانال شما (بیننده‌ی گرامی که ماهواره نداری! :) امسال سریال خوب دارد، تجربه‌ی همان پیران و پیشینیان ثابت کرده دیدنِ بیش از دو سه تا سریال، هم لذت و کیف و خاطره‌انگیزیِ تماشای سریال‌های خوب را از بین می‌برد هم نوروز آدم را به کلی منفجر می‌کند و باعث می‌شود ما بیش از پیش در زندگی آکواریومی، گیاهی و یکنواخت خویش رشد کنیم.




۲ . میهمانی؟

سه انگاره‌ی غلط در باب رفتن به میهمانی وجود دارد:
یکم ---> مطلقاً مایه اعصاب خوردی و سر رفتنِ حوصله است.
دوم ---> باید برویم! نمی‌شود که نرویم! مگر می‌شود که نرویم؟ مردم چه می‌گویند؟
سوم---> فقط خانه‌ی آن‌ها که فکر می‌کنم خوش می‌گذرد.


ملاحظه یک-> انسان‌های اجتماعی و برون‌گرا با افراد منزوی و درون‌گرا کمی متفاوت‌اند.
ملاحظه دو-> صله‌رحم یک اصل توصیه‌شده‌ی دینی است و خدا این عمل را دوست دارد.

راه درست پیشنهادی: اگر ملاحظه‌ی دوم وجود نداشت، انگاره سوم خیلی هم غلط نبود. اما متخصصین مقوله‌ی زندگی بر این باورند که چه بسیار وقت‌ها که فکر می‌کنیم میهمانی خوش نمی‌گذرد، اما خوش می‌گذرد! و خیلی کم پیش می‌آید که فکر می‌کنیم خوش می‌گذرد اما خوش نمی‌گذرد. یعنی اصل بر رفتن است و گویی خدا در این رفتن‌ها برکتی قرار می‌دهد.

اخطار یک --> بدیهی است یکی از مهم‌ترین عوامل موفقیت در میهمانی‌ها و تبدیل به جهنم نکردنشان تسلط بر «زبان» است. نه زبانِ لاتین، همین زبان خودمان که گاه قصد دارد فضولی کند، گاه هوس می‌کند تیکه‌ای و طعنه‌ای بار دیگری کند، گاهی اراده به خودنمایی می‌کند، گاه تصمیم می‌گیرد فرصت حرف زدن به دیگران ندهد و خود تنها خاطره ساز و میدان‌دار نوروز ۹۳ در خانه‌ی فامیل باشد، گاه تمایل دارد کمی بلافد، گاه بدش نمی‌آید آتش‌بیار معرکه‌ای و آغازکننده‌ی دوران غیبتی باشد و گاه ... مخصوصاً آن‌ها که به دیگران زخم‌زبان می‌زنند و گمان می‌کنند خیلی هنر کرده‌اند، خیلی بچه‌اند.

اخطار دو --> تلویزیون. همین جعبه که خود می‌تواند گزینه‌ی مناسبی برای خانه‌ی خودمان باشد، در میهمانی‌ها عموماً مزاحم است. بعضی هستند که سریال شبکه سه را در خانه دایی می‌بینند، سریال شبکه دو را در خانه عمه و سریال شبکه یک را در خانه پدربزرگ؛ آن چنانکه چای و شیرینی را در خانه دایی، سیب و پرتقال را در خانه عمه و تخمه و فندق و نخودچی را در خانه‌ی پدربزرگ؛ و سرانجام اگر بنشینی کنارشان و ازشان خواهش کنی بگویند «در این خانه‌ها که میهمانشان بودی چه اتفاق دیگری افتاده؟ چه تغییراتی؟ چه چین و چروک‌هایی؟ چه موهای سپید تازه‌ای؟ چه شادی‌ها و غم‌هایی؟ چه مشکلاتی که تو هم می‌توانستی در حل بعضی‌شان کمک کنی؟ چه ایده‌های تازه‌ای که برای زندگی خودت آن‌ها را یاد گرفته‌ای و کنار گذاشته‌ای؟ چه قرارها و رابطه‌های جدیدی؟ و کلاً چه داده‌های اطلاعاتیِ نوینی؟» هیچ پاسخی ندارند. خیلی فکر کنند می‌گویند: آهان! گوشی جدیدم، یا امکانِ جدیدِ تبلت جدیدم را به همه‌شان نشان دادم! (بدیهی است پخش مکرر کلیپ‌های شوخی نرم‌افزار همراه، خوانش مداوم جوک‌های تلفن همراه و ... همه و همه مثل تلویزیون از جمله ابزار مزاحمی هستند که ما را از داشتن روابط انسانی محروم می‌کنند و کاری می‌کنند همه مهمانی‌ها و همه آدم‌ها تکرار و کپی یکدیگر باشند).

ادامه دارد...
  • من ...

ای به پای دگران یکسره پاسوز شده!
باز کن چشم از این خوابِ گران، روز شده

پلک بر پلک مگر دوخته‌ای، کاین گونه
غفلت از خویش، تو را عادتِ هرروز شده؟

پیله برچیده، چه کس دیده که یک پروانه
باز یک گوشه نشسته است و قفس‏-دوز شده؟

قصرِ اربابِ ستم؟ یا که شبستانِ حرم؟
تو سزاوارِ که‌ای، شمع شب افروز شده!؟

دل ما را بنگر، غافل از آوازه‌ی خویش
رفته در کوی خِرَد، مسئله آموز شده


***

شیشه را بشکن و بیرون بزن از گوشه‌ی تُنگ
ماهیِ قرمزِ بازیچه‌ی نوروز شده!


روز نخست فروردین ۹۳




این علامت تعجب‌هایی که پس از سه سطر آمده، علامت تعجب نیست! (که مثلاً عجب بیت دقیقی! عجب نکته‌ای! عجب حرف جالبی!) بلکه علامت خطاب است. چون پس از منادا آمده است.
  • من ...