«...به من گوش کن
بازی از نیمه گذشته،
اما هنوز
آغاز نگشته است»
پ
ن: یادش به خیر چقدر این «در ملکوتِ سکوت» را میخواندم. خیلی میخواندم.
یک مدت مستغرق در سید حسن حسینی خوانی بودم. به جز یکی دو مقالهی خیلی
خوب و خاصِ جنابِ «سید احمد نادمی» (از جمله این مقاله و
بحثِ رنگآمیزی) دیگر هیچ کس را ندیدم که بتواند در فهم و خوانش سید حسن
حسینی نکتهی تازهای به من یاد بدهد. البته منظورم نکاتِ بینامتنی است نه
فرامتنی. برعکس دیگر شاعران که دربارهشان از همه بسیار یاد گرفتهام. شاید
به این دلیل که کم پیدا میشد کسی که حسینی را خوب خوانده باشد _مثل همان
آقای نادمی استثنایی_ و حالا بخواهد نکتهای هم دربارهاش بگوید. گهگاه که
نکتهای مطرح میشد برایم تکراری بود. بس که خودم خوانده بودم. چقدر در
متروها خواندم. چقدر در پیادهروها خواندم. چقدر در حاشیههای اتوبان. چقدر
صبحهای زمستان. چقدر بالا سر مزارش. چقدر اول و آخر بهارش. تطبیقی با
بیدل. تطبیقی با شاملو. مقایسهای با قیصر. مقایسهای با میرشکاک. چقدر هم
مطالعهی سید حسن حسینی در من تأثیر بدی گذاشته بود. چقدر داشتم بداخلاق و
مزخرف میشدم. یأسی که خواندن بعضی آثار سید حسن حسینی به تو میدهد، به
مراتب شدیدتر و وحشتناک تر از یأسی است که فلان نویسندهی روشنفکرِ کافرِ
سرشناس میدهد. چون این یأسهای روشنفکری در دلِ مؤمن به خدا _ولو در حد
نازل و تصنعیاش که من باشم_ اثری ندارند. اما یأس سید حسن حسینی، یأس
خدایی بود. یک یأس مؤمنانه که در دنیا حریفی برای رویارویی با آن
نمیتوانستی پیدا کنی. هرچقدر هم که خودت را به بیخیالی میزدی باز از یک
جایی_ یعنی دقیقاً از قلب، از این منزل مبارکِ ایمان و امید_ سر بر میآورد
و تو را میگزید. البته سخنم درباب «یأسِ خدایی» استعارهای است. منظورم
این است که یأسِ برآمده از آثار او در ظاهر بیگانه با خدا نبود و الا در
باطن هر یأسی کفر است. در باطن هر یأسی _هرچقدر هم عالمانه و محققانه_ جهل
است . در جهانِ سید حسن حسینی هیچ حقیقت و عصمتی نیست که کشته یا دریده
نشده باشد. در جهانِ شعریِ حسن حسینی تمام امامانِ معصوم شهید شدهاند و
هیچ امامِ غائب و حاضر و ناظر و قائم و منتقمی هم وجود ندارد. انگار خودِ
مولا علی (علیهالسلام) هست ولی خدای مولا علی (علیهالسلام) نیست. واقعاً
خدا خودش مرا از دستِ این سیدِ نابغه نجات داد. داشت ویرانم میکرد. اگر
ادامه پیدا میکرد خیلی وضعم بدتر از اینی که الآن هست میشد. تن دادن به
اینگونه یأسها آدم را هم احمق میکند هم متکبر. هم ابله هم متفرعن. و
میدانیم ترکیب این دو صفت واقعاً مشمئز کننده است. کسی که هم ابله است هم
فکر میکند داناترین است، بیشک بینمکترین اخم جهان و مضحکترین پرستیژِ
آن را دارد. سخن در بابِ مخاطبِ واداده در مقابل آن یأسهاست، سخن در باب
کسی است که فریاد و حتی نالهای را بی کشیدنِ رنجش، از رنجکشیدهای به
عاریت میگیرد. نه همهی مخاطبان و دوستداران او و نه خدای ناکرده خود
مؤلفِ نازنین. سخن _اولا_ دربارهی درد دزدهای بیدرد است. ثانیا سخن
درباره دردمندنمایانِ مقلد است. همچنین _در سومین مقام_ سخن درباره
انسانهای ترسو و بیمایه است. نه آن حماسهی غمگین. سید حسن حسینی گاهی
بسیار زیبا و شگفتانگیز است. گاهی بهترین است. اما گاهی ... البته پنجاه
درصدی به او حق میدهم، وقتی دقت و ریزبینی و حساسیت بالای حسن حسینی همراه
میشود با رنجکشیدگیاش، نتیجه طبیعتاً یک بدبینیِ هولناک و شکنندگیِ
دردناک است. طبیعتاً نمودِ اصلیاش در آثار اوست. مخصوصاً در دهه هفتاد.
اگر سید حسن حسینی را نخواندهاید یا کم خواندهاید، یا هنوز نتوانسته دل شما را ببرد، کتاب «نوشداروی طرحِ ژنریک» را به محضرتان پیشنهاد میکنم.
اگر بیشتر خواندهاید و خودتان تا حدی به او علاقهمند هستید، کتاب «سفرنامه ی گردباد».
بیشک اکنون دیگر سخن گفتن از «گنجشک و جبرئیل» زیادی تکراری و کلیشهای ست.
میدانم
اگر امروز که کمی کمتر از قبل سر به هوا هستم بنشینم و آثار او را بازنگری
کنم خیلی بیشتر و بهتر از قبل میفهمم و خیلی دست پر تر بازمیگردم، ولی
مسئله برایم اعصاب و روان است. از این جهت نمیدانم سرانجامِ من چه میشود.
البته میدانم که سرانجامِ او نیز عاقبت به خیری بود.
از «سفرنامه گردباد» _ پایانبندی یک غزل:
... زخم دار از کارزاری نابرابر آمدم
راه از نقش و نگارِ خونِ من، آذین گرفت
نیشِ خنجر در کمر _پیش از سقوطِ مرگبار_
مهربانْ بازوی مولایم ز روی زین گرفت!