به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

به رنگ آسمان

نسخۀ پشتیبان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ جیغ و جار حروف» ثبت شده است

به بهانه تعطیلیِ موقتِ وبلاگ جیغ‎ و جار حروف

وبلاگ جیغ و جار حروف

نام این وبلاگ برگرفته از شعری است که بسیار دوستش می‎دارم از قدیم. از معدود شعرهایی که حتی آن را حفظم (مخصوصا با توجه به فاقدِ حافظه‎ی بلند مدت بودنِ من). شعر «خوشا پرنده» درقالبِ نیمایی، سروده‎ی استاد محمدرضا شفیعی‎کدکنی است و نخستین بار در دفتر «غزل برای گل آفتابگردان» و سپس در مجموعه‎ی «هزاره‎ی دومِ آهوی کوهی» منتشر شده است.

 

خوشا پرنده

خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می‎گوید.

گذر به سوی تو کردن ز کوچه‎ی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه‎ی آفات.


چه دیر و دور و دریغ!

خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می گوید.


ز کوچه‎ی کلمات،
عبور گاریِ اندیشه است و سَدِّ طریق
تصادفات صداها و جیغ و جارِ حروف
چراغ قرمزِ دستور و راهبندِ حریق.


تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمی‎رسم به تو هرگز از این خیابان من.


خوشا پرنده که بی‎واژه شعر می گوید.

 

شعر بی‎شک شعر عمیقی است و ساختاری فوق‎العاده دارد. شاید از بهترین سروده‎های جناب شفیعی باشد. همچنین آشکارا رنگ و عطر غلیظی از متون دینی و عرفانی و مخصوصا کتابِ اصلی یعنی «قرآن کریم» دارد. (کم‎تر شاعر بزرگی را دیده‎ام که از خواندنِ کتاب اصلی غافل باشد.) از جمله:

«الم تر ان الله یسبح له من فى‎السموات و الارض، والطیر صافات، کل قد علم صلاته و تسبیحه»

 

سخن بر سرِ وبلاگ جیغ و جار حروف بود. من این وبلاگ را از قدیم می‎خواندم. مخصوصا همان قدیم. بعدا در دو نوبت سرِ دوتا یادداشت گفتم دیگر نمی‎خوانم. مهم‎ترینش یادداشتی بود که آنقدر ازش بدم آمد سریع وبلاگ را بستم. دیگر خیلی روشنفکری شده بود. هی پیشِ خودم می‎گفتم چطور ایشان توانستند چنین چیزی را بنویسند. از آنجایی که احترام ویژه‎ای از قدیم برای نویسنده قائل بودم خواستم انتقادم را بگویم؛ اما انتقادم آنقدر تند و تیز بود که اگر می‎گفتم قطعا ناراحت کننده می‎شد. از طرفی بیزار بودم (و هستم) از اینکه با اسم مستعار برای کسی کامنت بگذارم (شاید در همه عمرم یکی دوبار این کار را کرده باشم). زین‎رو ابتدا بی‎خیال شدم. بعدِ چندساعت دوباره ناراحت شدم و این‎بار از خودم. گفتم آدم حرف حق را باید بزند (مخصوصا اینکه  قبلش از یکی از یادداشت‎های خوبشان تقدیر کرده بودم). لذا رفتم وبلاگشان را باز کردم  ... دیدم آن یادداشت پاک شده!

بسیاری از وبلاگ‎نویس‎ها را بنده اصلا وبلاگ‎نویس نمی‎دانم. چون خودشان هم هویتی برای وبلاگ‎نویسیِ خودشان قائل نیستند. مثلا آن‎هایی که وبلاگ‎بازی می‎کنند، یا آن‎هایی که وبلاگ برایشان یک کالای تزئینی یا تبلیغاتی است. یا صرفا یک اعلامِ هویت. آن‎هایی که وبلاگ برای‎شان به مثابه یک پروفایل است فقط. به نظرم بدترین وبلاگ‎نویسان آن‎هایی هستند که بنده‎ی مخاطب‎اند؛ همچنین ناوبلاگ‎نویس‎ترین وبلاگ‎نویسان آنانند که هیچ ارزشی برای مخاطب قائل نیستند. یک وبلاگ‎نویس خوب و جدی وبلاگ‎نویسی است که برای خوش‎آمدِ مخاطب نمی‎نویسد؛ ولی به نفعِ مخاطب و به احترامِ او می‎نویسد؛ آنهم مخاطبِ خاص «وبلاگ» نه مخاطب بماهو مخاطب. یک وبلاگ نویسِ جدی برای نفسِ «وبلاگ‎نویسی» ارزش قائل است و وبلاگ‎نویسی برایش یک پدیده‎ی ثانوی نیست. عده‎ای فقط نمونه آثار (مثلا شعر یا مقاله یا داستان) در وبلاگ می‎گذارند و مخاطب را به کتابشان ارجاع می‎دهند؛ یعنی مخاطبشان مخاطبِ خریدارِ کتاب است فقط (تازه آن‎هم اگر واقعی باشد) و برای نفسِ مخاطبِ وبلاگ ارزش خاصی قائل نیستند. اینجا برایشان یک محل تبلیغ است و مخاطب بیچاره آن هنگام مخاطب است و ارزشمند که برود کتابشان را بخرد. اینکه وبلاگ‎نویسی نیست؛ تبلیغات است. از طرفِ دیگر، یک وبلاگ‎نویس ِارزشمند هم دنبالِ خودنمایی نیست هم این دنبالِ خودنمایی نبودنش منجر نمی‎شود که دیگر تبدیل شود به یک دروغ‎گوی بزرگ. وبلاگ‎نویسِ سزاوارِ وقت گذاشتن، کسی است که اولا او هم برای مخاطب وقت بگذارد، دوما با مخاطب صادق باشد؛ و البته این صداقت هم به این معنا نیست که هرچه به ذهنش رسید و همه‎چیز را درباره خصوصی‎ترین آناتِ خویش بگوید. گاهی بعضی مطالب را که می‎خوانم سریع می‎پرسم: به من چه؟

زین‎رو، هم با وبلاگ‎های تزئینی تبلیغاتی و صرفا اعلام حضوری مشکل دارم (از این‎ها که تشکیل شده‎اند از  1 عکس حسن صنوبری {در حال تفکر عمیق} + 2 پروفایلِ کاملِ حسن صنوبری {با ذکر رنگ پیژامه مورد علاقه‎اش و آدرس دقیق جاکفشیِ خانه‎شان} + 3 برای خرید آثار حسن صنوبری به اینجا مراجعه کنید + 4 لینکِ حضور حسن صنوبری در همه شبکه‎های اجتماعیِ جهان + 5 زندگینامه حسن صنوبری {خودنوشت ولی به روایت سوم شخص!} +...) هم وبلاگ‎هایی که کاملا شخصی و دردودل‎نویسی‎اند (از این‎ها که: 1 امروز با ساناز رفتیم پاساژ، خوش گذشت + 2 الآن خیلی احساس تنهایی می‎کنم، کاش یکی اینجا بود + 3 کی گفته ازدواج چیز خوبیه؟ 4 کی گفته باید از عادتم خجالت بکشم و اینجا تو وبلاگ دربارش ننویسم؟ 5 امروز حوصله‎تونو ندارم ...) هم با تلفیقِ هولناکِ این دو گزینه! (یعنی تلفیقِ احمقانه‎ترین حالت مرد بودن و احمقانه‎ترین حالت زن بودن با هم!).

البته بنده داشتم درمورد وبلاگ جیغ و جار حروف سخن می‎گفتم. خلاصه این وبلاگ یک وبلاگ جدی بود که من از سال‎ها پیش می‎شناختمشان؛ الآن تعداد زیادی وبلاگ‎نویس خوب و حرفه‎ای می‎شناسم که انگار همه با هم آشنایی‎هایی دارند، اما آن‎وقت‎ها فقط ایشان را از این جمع می‎شناختم. وبلاگی که گاهی خیلی خوب برای مخاطب وقت می‎گذاشت و هوشمندی و اندیشه‎ی دقیقی داشت. با موضوعاتی چون فلسفه هنر، فلسفه و زندگی، کتاب، جامعه، مسائل زنان، مردم نگاری و... البته ایشان هم مثل همه‎ی شما و دیگران شخصی‎نویسی داشتند گاهی و قطعا بنده آن بخش‎‎ها را نمی‎خواندم؛ همانطور که شخصی‎نویسیِ هیچکس دیگری را نمی‎خوانم. منظور از شخصی‎نویسی همه‎ی شخصی‎نویسی‎ها نیست. چه بسیار شخصی‎نویسی و جزئی‎نویسی که با یک گریزِ هنرمندانه یا دقتِ فیلسوفانه از جهانِ انتزاعی و خصوصیِ ما اتصال پیدا کند با کلیات و حقایقِ ارزشمندِ بشری. اما همه می‎دانیم این اتفاق زیاد نمی‎افتد و حاجسن عموما با خواندن و نوشتنِ شخصیات ارتباطی برقرار نمی‎کند. مخصوصا شخصی‎نویسی و دل‎نوشت‎نویسیِ یک خانم. اصلا اگر چنین کاری کنم در خلوتِ خویش احساس حقارت می‎کنم. درست مثل آن دانشجوی دزدی (آقا) که وقتی همکلاسی‎اش (خانم) از کلاس بیرون می‎رود، به جای برداشتنِ پول‎هایش از کیفش؛ بنشیند به کنجکاوی و فضولی سر کیف و موبایل آن بدبخت. می‎فهمید چه می‎گویم؟ خلافِ شرافت و اخلاق و بزرگ‎منشی و آقایی است. البته من همیشه به دوستان و بستگان گفته‎ام که شما وقتی شخصی‎نویسی می‎کنید آن‎هم نه در دفترچه یادداشتتان بلکه وسط اینترنت، مثل این است که وسط میدانِ شوش برهنه شوید. لکن الآن خیلی به شخصی‎نویس کاری ندارم و وارد این دعوای قدیمی نمی‎شوم؛ الآن به «شخصی‎نویس‎خوان» کار دارم. برفرض که یک‎نفر وسط شوش برهنه شد، من و شما که نباید بایستیم نگاه کنیم. البته شخصی‎نویسی در اینترنت بیشتر شبیهِ برهنه شدنِ یک «نابینا» در شوش است. کسی که حتی اشراف ندارد دقیقا کدام چشم‎های نامحرم در حالِ تماشای او هستند و وقاحت و حماقت خود را مشخصا نمی‎فهمد. یا کسی که در رخت‎کنِ مجهز به دوربین مخفی پیژامه عوض می‎کند. قطعا او خودش باید سرش را یکبار بالا بگیرد و دوربین را ببیند، قطعا او خودش هم خیلی مقصر است؛ ولی آنکس که پشتِ مانیتور نشسته در همه شرایط موجود بی‎ارزشی است.

تذکر: هرجا که لحنم تند و تیز می‎شود منظورم آن معنای افراطیِ شخصی‎نویسی است. هرچند که با معنای معتدلش هم مشکل دارم. خب اگر بخواهم دردل‎ها و تنهایی‎نوشت‎های یک خانم را گوش بدهم شایسته‎تر این است که زنگ بزنم به خواهرم یا بروم پای صحبتِ مادرم حرف و دردودلِ ایشان را بشنوم. (آنچنانکه اگر بخواهم دردودل شخصی‎ و خصوصی‎ام را بگویم بهتر است با یک دوست و یک امین و یک محرم در میان بگذارم نه همه‎ی جهانیان در اینترنت).

آخرین و بی‎ادبانه‎ترین گلوله‎ام به شخصی‎نویسی (البته از نوع افراطی‎اش) :
به نظرم شخصی‎نویسی یعنی همسری جستنِ حقیرانه و ملتمسانه از کیبورد و ماینتور. خب من اگر بخواهم ازدواج کنم می‎روم با یک نفر (می‎گویید نه؟ خب با چهار نفر :) ازدواج می‎کنم؛ نه با هفت میلیاردنفر دوست و دشمن و محرم و نامحرم و مسلم و کافر و خوب و مزخرفِ قَروقاطی. (قبلا در اینجا و اینجا سراغ این عوالم رفته‎ام.)

بحمدلله به برکتِ ظهور و شیوعِ «شبکه‎های اجتماعی» خیلِ عظیمی از شخصی‎نویسان و شخصی‎خوانان و حتی تبلیغاتی و تزئینی‎نویسان برای همیشه جهانِ درخشانِ وبلاگ را ترک کرده و به آنجا کوچیده‎اند. این تنها فایده‎ی قابلِ دفاع شبکه‎های مزخرفِ اجتماعی (چه اینترنتی چه موبایلی) است. (الآن کسی نگوید من گفتم هرکه در شبکه است شخصی‎نویس و تزئینی‎نویس است ها! هر مغزداری که گردو نیست ولی هرگردویی قطعا مغز دارد. درمورد شخصی‎نویسی هم گزینه افراطی را آوردم که سوتفاهم نشود).

امروز محیط وبلاگ خیلی بهتر از قبل است و به نظرم وبلاگ‎نویسانی که از کاهش کمیت مخاطبان گله‎مندند باید به افزایشِ کیفیتِ مخاطبان توجه داشته باشند. حقیقتا هم، اینکه مطلبِ آدم را صدنفر کافرِ جاهل بخوانند ارزشی ندارد درمقابل اینکه یک نفر آدمِ موحّدِ باحال و اهل فکر مخاطب آدم باشد. مهم خواننده و بازدید کننده نیست، مهم فهم‎کننده است. حداقل من که اینگونه  می‎اندیشم.

از موضوعِ وبلاگِ جیغ و جار حروف خیلی دور نشویم: به تعدادی از موضوعاتی که از نوشته‎های ایشان یادم می‎آمد اشاره کردم و حتما تصدیق می‎فرمایید تنوع و گستره‎شان زیاد بود؛ لکن نثر و قلمِ خوب ایشان + صداقت نوشتاری‎شان + زاویه دیدِ نو متفاوتشان + روایتِ قواعد کلی وبلاگ‎نویسی (که اندکی درباره‎شان سخن گفتیم=همان باور به هویتِ خاص وبلاگ‎نویسی و مخاطبانِ خاصش) + استفاده‎شان از بعضی تکنیک‎های حرفه‎ای وبلاگ‎نویسی (مثل «کوتاه‎نویسی» و در عین حال «مداوم‎نویسی») باعث می‎شد این تنوع و گستره‎ی موضوعی؛ آسیبی به ساختار و تمایز وبلاگ ایشان نزند و در نتیجه وبلاگ ایشان موردِ اقبالِ خوب خوانندگان قرار بگیرد. خود ایشان در یکی از آخرین سطرهایشان (انگار که از دنیا رفته باشند!) به همین موضوعِ تنوعِ مطالب اشاره می‎کنند و تاکید می‎کنند بهترین موضوع از نظر ایشان همان وبلاگ‎نویسی هیئتی (به تعبیرِ ایشان: «دلی») است:

پنج سال است دارم برای این طرف و آن طرف چیز میز می‌نویسم. از مقالۀ فلسفی بگیر تا ترجمۀ متون فلسفی و گزارش نشست فلسفی. از معرفی و نقد رمان فارسی، کتاب انگلیسی و نقد کتاب‌های فلسفی تا معرفی فیلم و تئاتر! یکی از ژانگولربازی‌هایی که خیلی به‌م چسبید گزارشی بود که همین پارسال خیلی خبرنگاری‌طور از یک «محل» نوشتم. خلاصه باید چشم و دلم سیر شده باشد با این همه کار متنوع. ولی نشده! بین همۀ این کارهای نوشتنی، بعضی‌ها هستند که دوست‌ترشان دارم. نوشتنی‌هایی که خیلی دلی نوشته شده‌اند. روایت‌هایی از جنس همین روایت‌های اینجا. چیزهایی که به پولش فکر نکردم. نوشتم برای اینکه دوست داشتم بنویسم‌شان. یکی از این نوشتنی‌ها دو هفته پیش منتشر شد، یکی همین ماه. منم عین این بچه‌های 16 ساله که دفعۀ اول‌شان است چیزی ازشان منتشر می‌شود دویدم تا دکۀ روزنامه فروشی و موقع رد شدن از عرض خیابان، تند تند لای مجله را باز کردم تا مطمئن شوم کارم چاپ شده! بعدش هم کار را برای بعضی‌ها که می‌دانستم دوستش دارند و مجله را نمی‌خرند ایمیل کردم. عین ندید بدیدها!

خلاصه که این‌طور. همۀ بچه‌ها عزیزاند. حتی ناخواسته‌ها. حتی آن بدقلق‌ها. ولی آن‌ها که با جانت ساخته‌ای از همه عزیزتراند. خدا از این بچه‌ها روزی همه کند الهی!


هنوز وقتی به خیلی از مطالب یا حتی رویکردهای ایشان فکر می‎کنم می‎بینم اصلا قبولشان ندارم (طبیعتا اینجانب هم  رویکردها و مطالب خودم را قبول دارم). با اینحال حال که در میان ما نیستند(!) باید این چند سطر را به احترام وبلاگنویسیِ جدی ایشان می‎نوشتم. قصدِ ما از نگارش این مطالب هم بزرگداشتِ یک وبلاگ‎نویس جدی بود که فعلا به مرخصی رفته و هم به همین بهانه بزرگداشتِ نفسِ وبلاگ‎نویسی جدی و حرفه‎ای و بیان تذکرات و دقائقی دراین مورد.

  • من ...